وقتی از باور پروانه شدن سرشاریم
دل به تاریکی این پیله چرا بسپاریم؟
سنگ باشیم ولی در تن کوهی مغرور
دست از دشمنی آینه ها برداریم
بعد از این بین سکوت من و لبخند شما
رازهایی که شنیدیم نگه می داریم
تا اگر از غم پاییز پریشان بودیم
دست بر شانه ی دلتنگی هم بگذاریم
بین ما هرچه که عریان شده خاکستر ماست
ما که معشوقگی آتش و گندمزاریم
باد از کوچه ی بن بست خبر آورده
ما دوتا پنجره زندانی یک دیواریم
مهسا تیموری
دیگر اشعار : مهسا تیموری
نویسنده : علیرضا بابایی