سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 375 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096457


صفحه نخست      

میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین طاهری تاریخ : 93/5/13 ساعت : 1:4 صبح

 

برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم

کلیم قصه هایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم

دلم پر بود از دستش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم

سپس با بوسه ای زیر زبانش را کشیدم تا  _
_
ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم

میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش
نشستم، کفشهای تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم

حسین طاهری


دیگر اشعار : حسین طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

رسیده بی تو جهانم به کوچه ای بن بست

بدست علیرضا بابایی در دسته سیده تکتم حسینی تاریخ : 93/5/11 ساعت : 5:15 عصر

و پا به پای توآمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته ، من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست  …

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه ای بن بست

تکتم حسینی

 فیس بوک شاعر

 

 

 


دیگر اشعار : سیده تکتم حسینی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نامه بر

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان افشاری تاریخ : 93/5/11 ساعت : 8:19 صبح

نامه نوشتن

یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر

من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر


طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم

از او به تو ..از تو به او.. مرداد .. شهریور


پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم

می خواستم غافل شوید از حال همدیگر


با زیرکی تقلید کردم دست خطش را

یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر


او می نوشت : آغوش تو پایان تنهایی است

تغییر می دادم : که از تو خسته ام دیگر


او می نوشت : اینجا هوا شرجی است غم دارد

تغییر می دادم : هوا خوب است در بندر


او می نوشت : ای کاش امشب پیش هم بودیم ...

تغییر می دادم : که از این عاشقی بگذر ...


باید ببخشی نامه هایت را که می خواندم

در جوی می انداختم با چشمهایی تر


با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی

از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر


آن نقشه باید بین آنها را به هم می زد

اما به یک احساس فوق العاده شد منجر :


آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست

ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر


دیدید هم را بینتان سوتفاهم بود ؛

آن هم به زودی برطرف شد بی پدرمادر


با خنده حل شد آن کدورت های طولانی

این بین و بس من بودم و یک حس شرم آور


شاید اگر در نامه ها دستی نمی بردم

آن عشق با دوری به پایان می رسید آخر


رفتی دوچرخه گوشه ی انباریم پوسید

آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر !


شاید تمام آن چه گفتم خواب بود اما

من مرده ام در خویش ...بیدارم نکن مادر

 


احسان افشاری


با تشکر از هما روزبه  بخاطر پیشنهاد این شعر زیبا

دیگر اشعار : احسان افشاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چه دیده ایم ز تیمور غیر لنگ زدن؟!

بدست علیرضا بابایی در دسته امیرعلی سلیمانی تاریخ : 93/5/10 ساعت : 6:20 عصر

 

 

نداشتیم هنر جز به بوم چنگ زدن

به عکس های سیاه و سفید رنگ زدن

 

نداشتیم توان جز به خاک افتادن

به ماه دل نسپردن ، به چشمه سنگ زدن

 

طلای پاک نبودیم ، نقره داغ شدیم

سزای ماست دراین خاک تیره زنگ زدن

 

چه دیده ایم ز خیام غیر مستی هاش ؟

چه دیده ایم ز تیمور غیر لنگ زدن؟!

 

بدون اینکه شبی ماه را نظاره کنیم

چه کرده ایم به جز طعنه بر پلنگ زدن؟

 

در ازدحام ابابیل ها کلاغ شدیم

مرام هرچه کلاغ است لاف جنگ زدن

 

 

امیرعلی سلیمانی

 

فیس بوک شاعر


دیگر اشعار : امیرعلی سلیمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نشستیم و همقسم خوردیم رو در رو به جان

بدست در دسته تاریخ : 93/5/9 ساعت : 12:22 عصر

 

نشستیم و همقسم خوردیم رو در رو به جان 

 اگرچه زهر می ریزیم توی استکانِ هم


 همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

 ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم


 هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم

 که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم


 بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح

 فقط پاپوش می دوزیم بر پای زیانِ هم


 قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

 چه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم


 چه قانونِ عجیبی دارد این جنگِ اساطیری

 که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم


 برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار

 که گاهی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم


 سگِ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شَرَف دارد

 به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم


 گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

 چنان ارواح، در حالِ عبوریم از میانِ هم

 


دیگر اشعار :

از زندگانیم گله دارد جوانیم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 93/5/8 ساعت : 3:48 عصر

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ی جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله ی من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

شهریار


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 93/5/8 ساعت : 2:48 عصر

با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم

 

با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

 

فصلها حوصله سوزند – بپرهیز - که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هر کسی خاطره ای داشت – گرفت از من و رفت

تو بیندیش – که تا بیهده قابت نکنم

 

 

 محمدعلی بهمنی


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آدم است دیگر...

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 93/5/4 ساعت : 11:53 عصر

آدم است دیگر
یک روز صبح قبل از اینکه چشمش را باز کند به این فکر می کند که این زندگی چقدر کسالت بار است وقتی منتظر کسی نیستی!
وقتی هیچ زنگ تلفنی قرار نیست دلت را بلرزاند!
وقتی ارتعاش هیچ صدایی سلولهای خفته تنت را بیدار نمی کند !

آدم است دیگر
آسایش که به او نیامده !
وقتی آهنگ " چرا رفتی " را می شنود با خودش می گوید : کاش حداقل کسی بود که می رفت و برایش زار می زدم !
شعر می خواند و به حال شاعر غبطه می خورد که چقدر بی قرار بوده !

آدم است دیگر
گاهی دو دو تا چهار تایی می کند و میبیند همه ی آنچه دارد هیچ نمی ارزد وقتی هیچ بیگانه ای آنقدر آشنا نیست که دلت بخواهد همه اش را _ همه ی همه اش را _ فدای لبخندش کنی !

آدم است دیگر
می گویند به عشق زنده است
حالا وقتی صدای گامهای هیچکس ضربان قلبش را به نوسان نمی رساند چه کسی می گوید که زنده است ؟؟؟

...


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هم می زنم این قهوه یِ تلخِ قجری را

بدست در دسته علی مردانی تاریخ : 93/5/4 ساعت : 5:0 عصر



هم می زنم این قهوه یِ تلخِ قجری را

تا فکرِ تــو شاید برساند شکری را


 

من خاطره می نوشم و با یادِ تــو خوبم

برگرد...و پایان بده این بی خبری را


 

بعد از گله و اخم بگو سیب...و پر رنگ

لبخند بزن تا بنویسم اثری را


 

حالا که حواسم به تـــو پرت است...بگیرند

از دست من این هوش و حواس بشری را


 

با قاشق خود شعر نوشتم، و مدادم

هم می زند این قهوه یِ تلخِ قجری را

 

 

 

"علی مردانی"


دیگر اشعار : علی مردانی

دختر دوید...مثلِ عروسک گلوله خورد...

بدست در دسته تاریخ : 93/5/4 ساعت : 2:29 عصر




دختر دوید...حیف...عروسک گلوله خورد

بعد از پدر به سینه یِ قلّک گلوله خورد

 

 

آیینه ریخت...پنجره افتاد از نفس

محکم به تُنگِ ماهیِ کوچک گلوله خورد

 

 

گلدان پرید رویِ زمین تکّه تکّه شد

یک لحظه بعد سایه یِ کودک گلوله خورد

 

 

از بختِ بد خبر به کلاغان رسیده بود

با این خبر به قلبِ مترسک گلوله خورد

 

 

در چشم هایِ عاشق مادر امید مُرد

دختر دوید...مثلِ عروسک گلوله خورد

 




"علی مردانی" 


دیگر اشعار :
<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن