سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 217 ، بازدید دیروز: 1632 ، کل بازدیدها: 12969632


صفحه نخست      

لواشکانه به دندان نشسته ای جانم

بدست علیرضا بابایی در دسته مجید آژ تاریخ : 94/4/21 ساعت : 1:0 صبح

لواشکانه به دندان نشسته ای جانم

لواشکانه به دندان نشسته ای جانم

بگو که دل بکنم از تو یا که دندانم

 

تمام مزه دنیا به ترشرویی توست

فدای تنگی خلقت لبان خندانم

 

چه خوب،آمدی امشب ،که مانده بودم باز

چگونه این دل درمانده را بپیچانم

 

زغال چشم سیاه و دوسیب گونه تو

بساط عیش مهیاست پای قلیانم

 

خمیر بوسه ورآمد سخن بگو با من

که تا تنور لبت گرم شد بچسبانم !

 

به دکمه دکمه پیراهنت قسم هر شب

به یاد صبح تنت تا سپیده بارانم

 

اگر چه چشم پر از خواب و جاده هموار است

به شوق سیب لبت تا بهشت می رانم!

 

 

مجید آژ


دیگر اشعار : مجید آژ
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

جا نمازم را به سمتت بی وضو وا کرده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته عاطفه بابائی تاریخ : 94/4/20 ساعت : 5:3 عصر

جا نمازم را به سمتت بی وضو وا کرده ام

 

جا نمازم را به سمتت بی وضو وا کرده ام

من خدای گمشـــده را تازه پیـــدا کرده ام

 

سوی مسجد رفته ام هربار،مقصودم تویی

من تعهّـد با تو در این خانه امضـــا کرده ام

 

در دلم پیچیـــده عطرت بر تنم دستـــانِ تو

سفت آغوشــت گرفتم یـــادِ بودا کرده ام  !

 

صد هزاران راه را بیراهــه می پیموده ام

حال امّا کفشِ ایمــان را ببین پـــا کرده ام

 

رازِ آن دیوارِ کج از خشـــتِ اول بر ملاست

من ، تقــــلّا بر بنــــایش تا ثریــــا کرده ام

 

مثلِ گـــرمای تنِ مـــادر پُر از آرامشـــی

یادِ دورانِ قشـــنگِ کــــودکی را کرده ام

 

بیصــِـدا در قلبِ بــاران دیده ام مأوا بگیر

با طلوعت آســمانم را چه زیبــا کرده ام

 

 

عاطفه بابائی


دیگر اشعار : عاطفه بابائی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 94/4/20 ساعت : 8:47 صبح

من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام

من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام

تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام

 

نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست

من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام

 

ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست

من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده ام

 

قطره ام امّا هزاران رود ِ جاری در من است

غرق در دلشوره ام انگار دریا خورده ام

 

دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینه

بارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام

 

 

شاعر: ناشناس


با تشکر از آرزو خانم بابت پیشنهاد این شعر زیبا

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هی! خدا جو! عشق می آید پری جویت کند

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا بدیع تاریخ : 94/4/18 ساعت : 9:11 صبح

خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست

 

هی! خدا جو! عشق می آید پری جویت کند

عشق می باید که از این رو به آن رویت کند

 

ورد لبهایت اگر چون شیخ ذکر یا رب است

می شود یک جفت چشم شوخ جادویت کند

 

ای وکیل بی گناهان قاضی القضات نیز

آمده تا خرقه ای را وقف گیسویت کند

 

باد شالیزار شالت را به رقص آورده است

هیچ کس جز من مبادا دست در مویت کند

 

خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست

می تواند هر زمان دلتنگ شد بویت کند

 

بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه

از خدا باید بخواهی تا «منِ او»* یت کند

 

علیرضا بدیع


دیگر اشعار : علیرضا بدیع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

قرص ِ نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر !

بدست علیرضا بابایی در دسته مازیار نظری تاریخ : 94/4/17 ساعت : 3:16 عصر

گندم زار

 

قرص ِ  نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر     !

پا برهنه  در دل ِ   نیزار  ؛  هی یادش بخیر !

 

تا پدر آید  به  منزل ،  بر درخت ِ   گردوکان

شاد  و شنگل تا  دم ِ دیدار ،  هی یادش بخیر!

 

وقت ِ  بازی  توی کوچه ،  تا  معلم می رسید

می پریدم  از  سر ِ  دیوار ؛ هی یادش بخیر !

 

” بی کلاه بیرون نرو سرد است؛ بچه با  توام “

مادر ِ  بیچاره  با اصرار ؛  هی یادش بخیر !

 

همکلاسیها   کنار  و  بازی ِ  “  الّک دو لک  “

زیر ِ رعد و تندر و رگبار ؛ هی یادش بخیر !

 

زیر ِ باران خیس ، اما شاد و خرّم در فرار !

جان ِ  تو  انگار نه  انگار ؛ هی یادش بخیر !

 

کاسه ِ  آشی  نصیبم  بود   ،   گاهی   با  تشَر

تا ز ِ  سرما می شدم بیمار ؛ هی یادش بخیر !

 

یک  پتو بر سر به وقت ِ خواب ، از ترس ِ پدر

چشمها  بسته  ولی  بیدار  ؛   هی یادش بخیر !

 

آرزو  دارم   بگیرد   باز   ،    این    پیراهنم

بوی باران ، عطر ِ شالیزار ؛ هی یادش بخیر !

 

سینه ها سرشار از لطف و صفا ، بی غلّ و غش

قلبها   بیگانه   با   زنگار ؛  هی  یادش بخیر !

 

پرسشی   هم   میزند   گاهی   تلنگر   بر   سرم

” کودکیها کی شوَد تکرار ؟! “  ؛ هی یادش بخیر!

 

مازیار نظری

سایت شاعر : http://mazyarnazari.com/

 


با تشکر از آرزو خانم بابت پیشنهاد این شعر زیبا

 


دیگر اشعار : مازیار نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خنجرت رو غلاف کن دختر

بدست علیرضا بابایی در دسته هانی ملک زاده تاریخ : 94/4/15 ساعت : 11:53 صبح

کشته داد مسلسل چشمات  از کجا حکم تیر می گیری؟

کشته داد مسلسل چشمات

از کجا حکم تیر می گیری؟

قتل عام یه مملکت بس نیس؟

با چه رویی اسیر می گیری؟

 

عامل انقلاب تو قلبم

جرمت و اعتراف کن دختر

چشم های مسلحی داری

خنجرت رو غلاف کن دختر

 

تو یه سبک جدید تو شعری

داری آرووم رواج میگیری

عاشقی مسریه نیا سمتم

مرض لاعلاج میگیری

 

تن به آغوش دیگه ای بده من

تن به تنهایی خودم دادم

من یه عمره اسیرتم اما

با قرار وثیقه آزادم

 

از تو و زندگی و احوالت

خبرای موثقی دارم

داری از تو چشام می خونی

چه چشای دهن لقی دارم

 

من به همراهیه تو محتاجم

بخدا احتیاج هم بد نیست

تو که باشی کنار من دیگه -

مرض لاعلاج هم بد نیست

 

بغلم کن که توی آغوشت

کل دنیا بیوفته از چشمام

بغلم کن که واقعن خستم

بغلم کن که واقعن تنهام

 

هانی ملک زاده

وبلاگ شاعر : http://www.aluonak.blogfa.com/


پیشنهاد شده  توسط mehboba hazara در صفحه لاین

 


دیگر اشعار : هانی ملک زاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

بدست علیرضا بابایی در دسته شهراد میدرى تاریخ : 94/4/14 ساعت : 10:33 صبح

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

 

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟

دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن

خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟

خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟

بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی

میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار

گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب    :

" بیا از این طرفها باز " نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را

تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری

دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد

خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟

 

 

شهراد میدرى


دیگر اشعار : شهراد میدرى
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بانو حکیمان بر سرت در اختلافند

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد تقی عزیزیان تاریخ : 94/4/13 ساعت : 8:33 صبح

گیسو بافتن 

بانو حکیمان بر سرت در اختلافند

باید به جای فلسفه گیسو ببافند

 

دعوی پیغمبر شدن کن وقت خوبی ست

تا پلک هایت آسمان را می شکافند

 

پیغمبری خوب است اما کعبه هستی

چادر سرت کن زائرانت در طوافند

 

پلکی بزن نیرو بیاور جابه جا کن

تا کم شود مانور و آفند و پدافند

 

سکر آوری؟ شور آوری؟ شرعاً حلالی؟

بانو حکیمان بر سرت در اختلافند ...

 

 

*محمد تقی عزیزیان*


دیگر اشعار : محمد تقی عزیزیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل یک آیینه ام ، از «آه» می ترسم رفیق

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین شیردل تاریخ : 94/4/12 ساعت : 6:2 عصر

مثل یک آیینه ام

 

مثل یک آیینه ام ، از «آه» می ترسم رفیق

از خودم گه گاه و گه ناگاه می ترسم رفیق   

 

گرچه مابین دو کتفم مُهر ایمان خورده است ...

لیکن از تاریکی این چاه ، می ترسم رفیق

 

گاه از له گشتن یک مور ، اشکم می چکد

آری ، آن کوهم که از یک کاه می ترسم رفیق

 

راه سخت و راهزن بسیار و عمر اندک ، و من

از کمینِ دشمنِ آگاه ! می ترسم رفیق

 

می خزم کنج تو و در وسعتت گم می شوم

جان پناهم می شوی هرگاه می ترسم رفیق

 

شادی ات را دوست دارم ؛ جان خود را بیشتر !

از همین لبخند دُم کوتاه می ترسم رفیق...

 

حسین شیردل

 

 


دیگر اشعار : حسین شیردل
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته تکتم حسینی تاریخ : 94/4/11 ساعت : 4:0 عصر

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست


من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست


نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست


بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست


برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست


تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست


 

تکتم حسینی


دیگر اشعار : تکتم حسینی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن