سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 239 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096321


صفحه نخست      

باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی

بدست علیرضا بابایی در دسته لیلا عبدی تاریخ : 92/9/4 ساعت : 8:50 صبح

باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی  یا مثل چایی که می افتد از دهن باشی

 

باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی

یا مثل چایی که می افتد از دهن باشی

 

زخمی که من برداشتم فهمیدنش سخت است

سخت است حتی لحظه ای هم جای من باشی

 

توی دلم هر روز و هر شب رخت می شویند

باید برای درک این دلشوره زن باشی

 

در من دو روح بی قرار انگار در جنگ اند

سخت است با تنهایی ات در یک بدن باشی

 

در قاب آیینه خودت را گم کنی هر روز

در جالباسی هات دنبال کفن باشی

 

راهی برای صلح با دنیا نمی ماند

با مرگ وقتی گرم جنگی تن به تن باشی

  ...

مثل جذامی ها شدم، می رانی ام از خود

یک شب نشد با عشق در یک پیرهن باشم

 

 

لیلا عبدی

وبلاگ شاعر : یک صندلی برای نشستن کنار تـــو


دیگر اشعار : لیلا عبدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ما همانیم ، همانی که خودت میدانی

بدست علیرضا بابایی در دسته حسنا محمدزاده تاریخ : 92/9/1 ساعت : 8:41 صبح

دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

 

ما همانیم ، همانی که خودت میدانی

دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

پیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است

دوهواییم ... ولی بیشترش طوفانی

 

دل من اهل کجا بود که امروز شده است

با دل تنگِ قلم های تو هم استانی

آخرین مقصد تو شانه من بود   !

... نبود ... ؟

گریه کن هرچه دلت خواست ولی پنهانی

 

شاید این بار به شوقِ تو بتابد خورشید

رو یه این پنجره ی در شرفِ ویرانی

شهر مشرف به زمستان شده ی موهایم

چند سالیست که برفی شده و بورانی

 

باز باید بکشی عکس پریشان مرا

گوشه قابِ همان روسری ِ لبنانی

آب با خود همه دهکده را خواهد برد

اگر این رود زمانی بشود طغیانی ...

 

 

حسنا محمدزاده 

آب با خود همه دهکده را خواهد برد  اگر این رود زمانی بشود طغیانی ...


دیگر اشعار : حسنا محمدزاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مقدر شد میان سنگ ها تا سر برآوردم

بدست علیرضا بابایی در دسته آرش کریمی تاریخ : 92/8/30 ساعت : 8:16 صبح

به خود می گفتم انگشتر شوم خوب است یا شانه ؟

 

مقدر شد میان سنگ ها تا سر برآوردم

سر از تاریکی دکان آهنگر درآوردم

 

به خود می گفتم انگشتر شوم خوب است یا شانه ؟

ولی خنجر شدم، انگشت ببریدم، سر آوردم

 

کشیدم گوشوار از گوش، گردنبند از گردن

چه شیون ها به راه انداختم تا زیور آوردم

 

مرا فرمانروا در دست بالا برد و فرمان داد

برای جاه هایش سرزمینی دیگر آوردم

 

سپس تنها و خون آلود، در دستان سرداری   –

به خاک افتاده رودرروی فوجی لشکر آوردم

 

کسی از من نمی پرسید انگشتر شوم یا نه

فقط هی سر بریدم، مثله کردم، گوهر آوردم.

 

 

آرش کریمی

ولی خنجر شدم، انگشت ببریدم، سر آوردم


دیگر اشعار : آرش کریمی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی نور قربانی تاریخ : 92/8/28 ساعت : 7:57 عصر

غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط

 

بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط

جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط

 

زندگی بعد از تو را آن بی گناهی که تنش

نیمه جان ماندست روی دار میفهمد فقط

 

سعی کردم بهترین باشم... نشد، درد مرا

غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط

 

غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی

آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط

 

ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد

حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط

 

حرف بسیار است  اما هیچکس همدرد نیست

جای خالی تورا سیگار می فهمد فقط

 

حرف دکترها قبول آرام میگیرم ولی

حرف یک بیمار را بیمار میفهمد فقط

 

تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام...حال مرا

روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط

 

 مهدی نور قربانی

وبلاگ شاعر : ماورای بهشت


دیگر اشعار : مهدی نور قربانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وایِ من خیمه ها به غارت رفت

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم، محسن عرب خالقی تاریخ : 92/8/24 ساعت : 8:37 صبح

 وسط چند خیمه سوزان خواهری دل شکسته حیران ماند

 

 

وایِ من خیمه ها به غارت رفت

گیسویی رویِ نی پریشان ماند

 

وسط چند خیمه سوزان

خواهری دل شکسته حیران ماند

 

وایِ من چادری به یغما رفت

بانویی معجرش در آتش سوخت

 

مَردِ بیمار خیمه یِ توحید

نیمی از بسترش در آتش سوخت

 

عاقبت هرچه بود با سختی

سر ِ خورشید را جدا کردند

 

مرد خورجین به دستی آوردند

صحبت از دِرهَم و طلا کردند

 

مرد خورجین به دست با سرعت

سوی دارالعماره میتازد

 

مرد خوش قول کوفه با جیبی

مملو از گوشواره میتازد

 

بادِ تند خزان چه سوزی داشت

چند برگی ز لاله ای گم شد

 

در هیاهوی غارت خیمه

گوشوار سه ساله ای گم شد

 

وای از هق هق ِ النگوها

آسمان هم به هق هق افتاده

 

داس ِ بی رحم کینه بر جانِ

غنچه های شقایق افتاده

 

سر عباس را به نیزه زدند

تا ببیند چه بر حرم رفته

 

تا ببیند نگاه یک لشگر

به سوی چند محترم رفته

 

 

محسن عرب خالقی


دیگر اشعار : محرم، محسن عرب خالقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با نام عشق، خلقت انسان شروع شد

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم، رضا احسان‌پور تاریخ : 92/8/22 ساعت : 8:55 صبح

هر «یا حسین» نقطه‌ی آغاز روضه‌ایست این روضه تا رسید به پایان شروع شد

 

با نام عشق، خلقت انسان شروع شد

جانی گرفت و غصّه به این سان شروع شد

 

فریادِ طبل، ضجّه‌ی زنجیر، شور سنج

با رعدهای تعزیه‌گردان شروع شد

 

در بین ابرهای سیه پوش آسمان

بغضی شکفت، روضه‌ی باران شروع شد

 

ممکن نبود اینکه دو خورشید، همزمان  ...

از قتلگاه، ممکن و امکان شروع شد

 

اقرأ به نام عشق در این دشت پر بلا

بالای نیزه بود که قرآن شروع شد

 

بابا کجاست؟ عمّه چرا گریه می‌کنی؟

هق هق میانِ شام غریبان شروع شد

 

وقتی که روضه‌خوان کمرش را گرفته بود

بالا گرفت گریه و طوفان شروع شد

 

هر «یا حسین» نقطه‌ی آغاز روضه‌ایست

این روضه تا رسید به پایان شروع شد

 

 

رضا احسان‌پور


دیگر اشعار : محرم، رضا احسان‌پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دست ما را به محرم برسانید فقط

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم، علی اکبر لطیفیان تاریخ : 92/8/22 ساعت : 8:11 صبح

 گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما دست ما را به محرم برسانید فقط 

 

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط

سر این سفره گدا را بنشانید فقط

 

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم

من اگر در زدم این بار نرانید فقط

 

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست

چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

 

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی

فقط از دست گناهم برهانید... فقط

 

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام

مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

صبح محشر به جهنم ببریدم اما

پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

 

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم

گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

 

حقمان است ولی جان اباعبدالله

محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

 

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی

من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

 

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما

دست ما را به محرم برسانید فقط

 

 

علی اکبر لطیفیان


دیگر اشعار : محرم، علی اکبر لطیفیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی، محرم تاریخ : 92/8/21 ساعت : 9:28 عصر

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم  یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم

اما شب نماز تو بیدار نیستیم

 

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم

در انتخاب راه تو مختار نیستیم

 

این دستها به دامن لطفت نمی رسند

وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

 

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم

تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

 

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد

یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

 

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن

ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی، محرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این اشک ها به پای شما آتشم زدند

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم، حمیدرضا برقعی تاریخ : 92/8/21 ساعت : 9:18 عصر

این اشک ها به پای شما آتشم زدند  شکرخدا برای شما آتشم زدند

 

این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکر خدا برای شما آتشم زدند

 

من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن  !

معراج چشم های شما آتشم زدند

 

سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم

هر جا که در عزای شما آتشم زدند

 

از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف

با داغ کربلای شما آتشم زدند

 

بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

یک عمر در هوای شما آتشم زدند

 

گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور

گفتند بوریای شما، آتشم زدند

 

دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان

همراه خیمه های شما آتشم زدند

 

امروز نیز نیّر وعمان ومحتشم

با شعر در رثای شما آتشم زدند...

 

 

سید حمیدرضا برقعی


دیگر اشعار : محرم، حمیدرضا برقعی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زخمی عمیق بر تنِ تقدیر خورده است

بدست علیرضا بابایی در دسته امید صباغ نو، محرم تاریخ : 92/8/21 ساعت : 9:10 عصر

 زخمی عمیق بر تنِ تقدیر خورده است گویا به روزهای نفس گیر خورده است

 

زخمی عمیق بر تنِ تقدیر خورده است

گویا به روزهای نفس گیر خورده است

 

وارونه است کار جهان، پس عجیب نیست

دیگی اگر که بر تـهِ کفـگیر خورده است   !

 

این داستان حقیقت تاریخ ماست،چون-

مثل تبر به فرق اساطیر خورده است

 

مردان کوفه از تو حمایت نمی کنند

چون متنِ نامه لاک غلط گیر خورده است!

 

شش ماهه ی شهید، در آغوشِ مادرش

از چشمه ی بهشت برین شیر خورده است

 

حالا تویی و کربِ بلایی که پیش روست

بر پای کودکان تو زنجیر خورده است

 

شقّ القمر دومرتبه تکرار می شود

این بار ماه قافله شمشیر خورده است

 

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود

تقصیر آب نیست، گلو تیر خورده است...

 

***

آن قدر غرق تشنگی لشگرت شدم

دیدم ردیف شعر تو تغییر کرده است

 

دیدم که زینب آمده در پای ذوالجناح

می پرسد: آفتاب چرا دیر کرده است؟

 

[آن صحنه ای که فرشچیان چند قرن بعد

از عشق بی کران تو تصویر کرده است]

 

دیدم که شام، محشر کبری شده ست وُ باز

زینب تو را هر آینه تکثیر کرده است

 

ای کاش روز واقعه بودم کنارتان

ای کاش ها... مرا به خدا پیر کرده است

 

آقا ببخش!گریه امانم نمی دهد ...

 

 

امید صباغ نو


دیگر اشعار : امید صباغ نو، محرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن