سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 291 ، بازدید دیروز: 853 ، کل بازدیدها: 13204947


صفحه نخست      

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 91/10/3 ساعت : 1:44 صبح

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

 

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت

              نه آنقدر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار

              به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت

پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا

وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت

              برای این که بدانی چه می کشم گــاهی

              میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت

و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند

از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت

              بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا

              شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت

تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی

میان سفره فقط هفت سیب می کشمت!

 

اصغر معاذی

 


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته عبدالجبار کاکایی تاریخ : 91/10/3 ساعت : 1:20 صبح

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

 

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست

          زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم

          در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست

فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس

جانم برامد از دهان و آفتابم نیست

          تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

          تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست

در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم

پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست

          آنقدر نومیدم که وقت تشنگی  حتی

          ذوق توهم  بین دریا و سرابم نیست

پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس

روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست

 

 عبدالجبار کاکایی


دیگر اشعار : عبدالجبار کاکایی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/2 ساعت : 6:53 عصر

 

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

 

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم‌کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه‌ی بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را

 

شهریار

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چنان آشفته ام کردی که ابراهیم بت ها را

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدسعید شاد تاریخ : 91/10/2 ساعت : 4:30 عصر

که ماهی‌ها نمی‌خواهند حتی تنگ دریا را

 

چنان آشفته ام کردی که ابراهیم بت ها را

به حدی دوستت دارم که دنیادوست دنیا را

           جهان را با تو تنها می شود چندی تحمل کرد

           الهی بی‌تو چشمانم نبیند صبح فردا را

جهان زندان دلبازی است، دلتنگی به من می‌گفت

که ماهی‌ها نمی‌خواهند حتی تنگ دریا را

           برایم سیب و آرامش بخر با لحن ازمیری

           که من امروز بی‌رحمانه "ناظم حکمت"م، سارا!

کسی در چشم‌هایم زیر لب انجیل می‌خواند

و رحمت می فرستد مردگان، حتی یهودا را

 

محمدسعید شاد

 


دیگر اشعار : محمدسعید شاد
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

بدست علیرضا بابایی در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 91/10/2 ساعت : 4:7 عصر

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

 

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند

           به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

           هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند

           مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

           کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

 

کاظم بهمنی

 


دیگر اشعار : کاظم بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/10/2 ساعت : 1:17 صبح

 

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

 

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟

 

من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...

مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟

 

روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است

ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟

 

من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم

رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟

 

ای غریبه با شکوه و دلخوشی

همسرای خنده های باصفایم میشوی؟

 

بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی

با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تنهاترین شبگرد

بدست علیرضا بابایی در دسته سرخوش پارسا تاریخ : 91/10/2 ساعت : 12:29 صبح

 

 تنها ترین شبگرد

 

می شکافم ابرهای تیره را ، سبز خواهم کرد باغ زرد را

در دل دنیایی از نامردمی ، زنده خواهم کرد نام ( مرد) را

 

در دل تنهاییم گم می شوم ... زندگی اینجا کمی زیباتراست

ثبت خواهم کرد درتاریخ عشق ، قصه ی تنها ترین شبگرد را

 

تا تو خورشید منی تنها چرا ؟ نور یعنی انعکاس یاد تو

با توحتی می شود زیبا نوشت ،حرف های تلخ وسخت وسرد را

 

دوست دارم قصه هایت رابگو ، هرچه میخواهد دل دریایی ات...

می سرایم من هم اینجا در سکوت ، آنچه دنیا بر سرم آورد را...

 

من؟خدا را شکر ...اینجا راحتم ، زندگی یعنی نگاهی تازه تر

با نگاهم رنگ رویا می دهم ، لحظه های التهاب و درد را

 

اندکی دیگر کنارم باش تا ، بشکفم در واژه های ساده ات

فاش خواهم کرد در آن ثانیه ، نام آنکه در دلم گل کرد را ...

 

سرخوش پارسا

 


دیگر اشعار : سرخوش پارسا
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 91/10/1 ساعت : 2:6 صبح

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

 

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

این روزها هــوای تو افتاده در سرم

 

هر سایه ای که بگـذرد از خلوتم تویی

افتاده ای به جان غزل های آخرم

 

گاهی صدای روشنت از دور می وزد

گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

 

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای

پاشیده عطر پیرهنت روی بستـــرم

 

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات

باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

 

مثل پری در آینه ها حـرف می زنی

جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من راه را گم کرده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا بدیع تاریخ : 91/9/30 ساعت : 10:43 عصر

من راه را گم کرده ام

 

 

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

                طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!

                در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

                زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست

                در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام

                زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط

                سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام …

 

علیرضا بدیع

 


دیگر اشعار : علیرضا بدیع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/9/29 ساعت : 12:21 عصر

 

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

 

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

محمدعلی بهمنی


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   106   107   108   109   110   >>   >

محبوب کردن