سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 334 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096416


صفحه نخست      

کنار پنجره یک جفت چشم بارانی

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان افشاری تاریخ : 95/5/10 ساعت : 8:22 عصر

کنار پنجره یک جفت چشم بارانی

 

کنار پنجره یک جفت چشم بارانی

نشسته اند به یک انتظار طولانی

 

نشسته اند و برای تو شعر می گویند   :

تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی

 

بگیر از من عاشق هوای عشقت را

کلید را نگذارند دست زندانی !

 

سرم سپرده تر از روزهای پیوندست

دلم گرفته تر از ابرهای بارانی

 

بیا و لحظه ایی از کار خود پشیمان باش

قشنگ می شود این عشق با پشیمانی

 

 

احسان افشاری


دیگر اشعار : احسان افشاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نامه بر

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان افشاری تاریخ : 93/5/11 ساعت : 8:19 صبح

نامه نوشتن

یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر

من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر


طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم

از او به تو ..از تو به او.. مرداد .. شهریور


پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم

می خواستم غافل شوید از حال همدیگر


با زیرکی تقلید کردم دست خطش را

یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر


او می نوشت : آغوش تو پایان تنهایی است

تغییر می دادم : که از تو خسته ام دیگر


او می نوشت : اینجا هوا شرجی است غم دارد

تغییر می دادم : هوا خوب است در بندر


او می نوشت : ای کاش امشب پیش هم بودیم ...

تغییر می دادم : که از این عاشقی بگذر ...


باید ببخشی نامه هایت را که می خواندم

در جوی می انداختم با چشمهایی تر


با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی

از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر


آن نقشه باید بین آنها را به هم می زد

اما به یک احساس فوق العاده شد منجر :


آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست

ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر


دیدید هم را بینتان سوتفاهم بود ؛

آن هم به زودی برطرف شد بی پدرمادر


با خنده حل شد آن کدورت های طولانی

این بین و بس من بودم و یک حس شرم آور


شاید اگر در نامه ها دستی نمی بردم

آن عشق با دوری به پایان می رسید آخر


رفتی دوچرخه گوشه ی انباریم پوسید

آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر !


شاید تمام آن چه گفتم خواب بود اما

من مرده ام در خویش ...بیدارم نکن مادر

 


احسان افشاری


با تشکر از هما روزبه  بخاطر پیشنهاد این شعر زیبا

دیگر اشعار : احسان افشاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان افشاری تاریخ : 93/3/7 ساعت : 7:0 عصر

به کما رفته

 

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

 

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار

بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

 

ترسم این نیست که او با لب خندان برود

ترسم این است که او روز مبادا برسد

 

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است

عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌ !

 

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر ..

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

 

احسان افشاری


با تشکر فراوان از سارا خانومگل تقدیم شما

 


دیگر اشعار : احسان افشاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2      

محبوب کردن