خاتون ! خودم کتیبه ای از آهم ، دیگر ز تو ملال نمی خواهم
حرفی بزن سکوت تو پیرم کرد ، من واژه های لال نمی خواهم
تردیدی آن چنان که تو می دانی ، مثل خوره به جان من افتاده ست
چیزی بگو که دلخوشی ام باشد ، تقدیر و احتمال نمی خواهم
با این چنین تبسم کمرنگی ، برگشتنت قشنگ نخواهد بود
سیب آن زمان که سرخ شود سیب است ، من هدیه های کال نمی خواهم
روزی دلت گرفت و گمان کردی ، وقتش رسیده است که برگردی
پای همان درخت اساطیری ، تقویم ماه و سال نمی خواهم
من دلخوشم به این که کنار تو ، یک عمر آشنای قفس باشم
پرواز را ز یاد نخواهم برد ، اما دوباره بال نمی خواهم
آری ، اگر به خویش قبولاندم ، تو رفته ای و باز نخواهی گشت
دل می دهم به هر چه که باداباد ! از مرگ هم مجال نمی خواهم ....
بابک دولتی
دیگر اشعار : بابک دولتی
نویسنده : علیرضا بابایی