با منی یا نه، نمی دانم، نمی دانم هنوز
عاشقم اینبار؟!... این را هم نمی دانم هنوز
گرچه کم کم رفت از یادت نگاه من، ولی
اتفاق دیدنت را کم نمی دانم هنوز
قصه را از نو بگو با چشمهایت!، عشق چیست؟!
چیزی از این واژه ی مبهم نمی دانم هنوز
آه... از روزی که دستت را تکان دادی به بعد
سرنوشتم را به غیر از غم نمی دانم، هنوز-
صبح تا شب واژه می ریزم سر راهت، ببخش
تحفه ای را بهتر از شعرم نمی دانم هنوز
***
باز می گویم :چرا رفتن؟! دلیلت را بگو!
باز می گویی: تو را محرم نمی دانم هنوز
حسن اسحاقی
دیگر اشعار : حسن اسحاقی
نویسنده : علیرضا بابایی