سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 659 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095936


صفحه نخست      

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته عبدالحسین انصاری تاریخ : 93/10/12 ساعت : 10:26 صبح

تو را دل برگزید و کار دل شک بر نمی دارد

 

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

 

"عبدالحسین انصاری"

وبلاگ شاعر : http://dobaitee.blogfa.com/


دیگر اشعار : عبدالحسین انصاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است

بدست علیرضا بابایی در دسته عبدالحسین انصاری تاریخ : 92/11/8 ساعت : 3:30 عصر

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است

 

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است

 

مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت

هـــــی تـــو را باز نگیرند به بازی، سخت است

 

اینکه دنبــــال کنـــی سایــــه ی مجهولـــــی را

تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است

 

این کـــه یک عمر بدون تــــو قــــدم بـــــردارم

بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است

 

گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست

گاه اثبات تـــــو از راه ریاضـی، سخت است

 

زیـر پیراهن گل مخملــــی ات پیچیده ست

عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است

 

 

عبدالحسین انصاری


دیگر اشعار : عبدالحسین انصاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد

بدست علیرضا بابایی در دسته عبدالحسین انصاری تاریخ : 92/10/10 ساعت : 1:10 صبح

شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد  جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

 

شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد

جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

 

خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن

هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

 

بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی

خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

 

می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست

گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

 

ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت

مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

 

فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا

مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

 

برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد

کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

 

سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است

تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد

 

 

عبدالحسین انصاری


دیگر اشعار : عبدالحسین انصاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

محبوب کردن