من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی
روی خود از من گرفته دل پریشان میکنی
تا مرا بینی دوباره چهره درهم میکشی
با رقیبان و حریفان چهره خندان میکنی
سینه ی زخمی هر کس را تو درمان میشوی
تا که بر ما میرسی در سینه پیکان میکنی
پا به هر محفلگذاری صحبتت وصل است و بس
محفل ما چون رسی صحبت ز هجران میکنی
گفته بودی تا دم مرگم وفادارم به عهد
لیک میبینم که ترک عهد و پیمان میکنی
گفته بودی غم به دل کردن نه کار ما بود
من همی بینم که غم بر دل تو آسان میکنی
ای که با باران خودت را مینمودی هم جهت
پس چرا در این سرا نفرین به باران میکنی
با خزان بنشستهای و خود نمیدانی ولی
آید آن روزی که تو یاد بهاران میکنی
محمدحسین محمدی
دیگر اشعار : محمدحسین محمدی
نویسنده : علیرضا بابایی