سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 603 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095880


صفحه نخست      

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 96/5/18 ساعت : 9:5 صبح

تنهایی

 

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی

دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی

 

خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم

رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی

 

نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت

بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی

 

همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد

نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!

 

امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم

تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!

 

محمدرضا طاهری 


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 94/3/9 ساعت : 11:32 صبح

شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها

شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها

 کوچه ای غمگین که عمری خفته بین خانه ها

 

عنکبوتی پیر روی استخوان سینه ام

 تار می بافد که شاید باز هم پروانه ها...

 

نیمه شب دیوانه ام می خواستی، یادت نبود

 روزگارت بر حذر می دارد از دیوانه ها

 

عاشقی در شهر ممکن نیست، باید کوچ کرد

 عشق را باید برافرازیم بر ویرانه ها

 

دوست دارم بعدِ مرگم باد تشییع ام کند

 تا نباشم بیش از این باری به روی شانه ها!

 


محمد رضا طاهری 


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نیمه ی دیوانه!

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 93/10/3 ساعت : 1:56 صبح

 

 

مرا  وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

 

_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

تو با زیبایی‌ات این حرف‌ها را نخ نما کردی...

 

نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

 

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

 

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی

 محمدرضا طاهری


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سال ها صحرانشین بودم، جنون آورده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 93/5/26 ساعت : 1:19 عصر

 

 

هفت دریا را برایت غرق خون آورده ام

آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام


 

نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام


 

گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل ، ولی دریای خون آورده ام


 

هرچه می بینی همینم ، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام


 

در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام


 

تحفه ای در کوله بارم نیست ، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم ، جنون آورده ام  !

محمدرضا طاهری

 

 

 


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 93/5/22 ساعت : 5:9 عصر

 

کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد

زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد

 

نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد؟

 

چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می آید، همیشه ماه می گیرد؟

 

خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش

گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد

 

دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست

ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد

 

تو در بالاترین جای جهانی ماه من، اما

چرا چشمم سراغت را  ز قعر چاه می گیرد؟

 

 

 محمدرضا طاهری


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را...

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 92/11/26 ساعت : 5:9 عصر

هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را...  چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !

 

هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را  ...

چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !

 

چه فریادی ست با لب های خاموشت؟ بگو با من!

بگو راحت شوی! سوزن بزن این زخم چرکین را

 

تو شاعر نیستی اما در آشوب تو می بینم

تپش های فروغ و بیقراری های سیمین را

 

تو چون قدّیسه ای پاک آمدی یک شب به دیدارم

رفو کردی به مژگان رخنه ی افتاده در دین را

 

چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت

به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را

 

اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم

که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را

 

توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب

توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را

 

تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم

شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را...

 

 

محمدرضا طاهری


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

محبوب کردن