سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 253 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096335


صفحه نخست      

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/11/18 ساعت : 12:23 صبح

 

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

 

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟

چگــونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینــم

شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت

غمـی نجیب نهفته ست در دلم  که مرا

رها نمی کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی

ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تایید من بپا خیزند

اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت

چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟

منی که این همه می ترسم از جدا شدنت

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:11 عصر

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

 

 

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

در من این احساس بارآور شدن جان می گرفت

می وزید از سمت گیسوی پریشانت نسیم

بی سر و سامانیم آنگاه سامان می گرفت

دست من چنگ توسل می شد و با زلف تو

درد خود را مو به مو می گفت و درمان می گرفت

کاش می آمد دلم از مکتب چشمان تو

درس حکمت،‌   درس عفت، درس عرفان می گرفت

کاشکی این دست های خالی از احساس من

از بهشتت بوی گندم، ‌بوی عصیان می گرفت

کاش نوحی،‌ ناخدایی ناگهان سر می رسید

جان مغروق مرا از دست طوفان می گرفت

گر نبود این عشق، این انگیزه ی دلبستگی

زندگانی از همان آغاز پایان می گرفت !!

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/10/10 ساعت : 12:35 صبح

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم

که جز برای زمین خوردن آفریده نشد

 

من آن فروغِ فریبای آسمان گردم

که با تمام درخشندگی سپیده نشد

 

من آن نجابت درگیر در شبستانم

که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد

 

نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج

حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد

 

من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش

به استجابت دریوزگی خمیده نشد

 

همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم

که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد

 

رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو

اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/9/20 ساعت : 4:33 عصر

 

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

 

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

            شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد

            می نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم

همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

            چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟

            که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست

یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم

            اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود

            پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش

من به افسانه نیما به تو می اندیشم

            نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف

            که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیایِ که می اندیشی؟؟

من که تنها به تو، تنها به تو می اندیشم

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/9/14 ساعت : 7:2 عصر

 

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است

 

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است

سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است

              چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر

             مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است

تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب

هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است

             تو از سلاله لیلی من از تبار جنون

             اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است

من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم

چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است

             اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است

             چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق پرواز بلندی ست

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/8/12 ساعت : 3:6 عصر

عشق پرواز بلندی ست

 

 

عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید

به من اندیشه از مرز فراتر بدهید

                   من به دنبال دل گمشده ای می گردم

                 یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه مرا سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

                 یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

                 باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه آن سرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

                 تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

                 به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

 عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازنده او نیست به او سر بدهید

                  دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

                 یا به یک شاعر دیوانه دیگر بدهید

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو می مانی و فصلی زرد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/8/9 ساعت : 3:39 عصر

از اینجا میروم روزی تو می مانی و فصلی زرد

 

از اینجا میروم روزی تو می مانی و فصلی زرد

بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟

 

از این جا می روم  شاید همین امروز یا فردا

تو خواهی ماند تنها در حصار خشت هایی سرد

 

از اینجا می روم تا شهر فرداهای نا معلوم

که آنجا سرنوشتم هر چه پیش آورد ،پیش آورد

 

از اینجا می روم اینجا کسی آیینه باور نیست

که دارد آسمانش سنگ میبارد ،زمینش گرد

 

دریغا دیر خیلی دیر ،خیلی دیر فهمیدم

که من چندی ست هستم از مدار اعتنایت طرد

 

در آن آغاز بعد از من در این پایان بعد از تو

که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد

 

تو را در خوابهایم بعد از این دیگر نخواهم دید

تو را با آب ها آیینه ها معنا نخواهم کرد

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/7/19 ساعت : 3:41 عصر

سزای پریدن تفنگ نیست

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان 

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما 

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست


دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

 محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3      

محبوب کردن