#کوک-کن-ساعتِ-خویش
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
#کوک-کن-ساعتِ-خویش
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است?......
دیگر اشعار : مرتضی کیوان هاشمی
نویسنده :