سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 274 ، بازدید دیروز: 1632 ، کل بازدیدها: 12969689


صفحه نخست      

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 95/6/31 ساعت : 9:4 صبح

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

 

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 95/6/17 ساعت : 9:5 صبح

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را

 

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را

منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

 

مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود

تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را

 

حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت

وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را

 

عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو

کاش یک باد به کشفت برساند ما را

 

تو همانی که شبی پر هیجان می آیی

تا فراری دهی از پنجره ها سرما را

 

فال می گیرم و می خوانی و من می خندم

بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 94/12/29 ساعت : 10:1 صبح

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

 

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

هوای عید با خود بوی غم می آورد ری را

 

مرا بی شعر در ذهنت مجسم کن! نمی خندی؟

تو وقتی نیستی این مرد کم می آورد ری را

 

شب بی شعر، چای سرد، عید تلخ، راه دور

بد تقدیر دارد پشت هم می آورد ری را

 

به جان تو ملالی نیست غیر از «نیستی پیشم»

و اینکه غصّه فکر دم به دم می آورد ری را!!!

 

کجای زندگی لنگ است وقتی من نمیخوانم

جهان چیزی مگر بی شعر کم می آورد ری را؟

 

تورا مشغول بودم،قوری چینی خودش را کشت

دوباره زهر جای چای دم می آورد ری را

 

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/6/7 ساعت : 11:48 عصر

 

 

 من اشک‌هایی داشتم، تنها خودم دیدم   شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد

 مانند من، مانند من چشمی به در دارد


 در سربزیری حاجتی دارد که می‌خواهد

 روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد


 اشکی‌ست اشک او که می‌گویند یاقوت است

 آهی‌ست آه او که می‌گویند اثر دارد


 من اشک‌هایی داشتم، تنها خودم دیدم

 شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد


 من بغض‌هایی را فرو بردم که ترسیدم

 از رازهای سر‌به‌مُهری پرده بردارد


 یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را

 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد


 انگار کن آتشفشانی در سرم دارم

 روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد


 دلشوره‌یی دارم، گمانم ماهیِ سرخی

 در عمق دریایی به قلّابی نظر دارد ...

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/3/31 ساعت : 1:21 عصر

 

 

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌


 یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

 در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌


 وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

 وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌


 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

 دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،


 من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

 تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌


 گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی

 گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟


 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند

 اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟


 حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

 در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی



 مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی

کجا به من رسیده ای کجای این زمان؟

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/3/8 ساعت : 5:0 عصر



کجا به من رسیده ای کجای این زمان؟
که شور عشق مرده در من ای عزیز جان!

به سمت خلوت میانه سالی ام نیا
در ازدحام کوچه ی جوانی ات بمان

شبی که آسمان گرفته عاشقی نکن!
شبی که بغض مانده در گلوی ناودان!

پیاده رو که خیس شد،نرو قدم بزن
تو بچه ای و در مصاف عشق ناتوان!

تو بچه ای و عشق جنگجوی ناکسی ست!
تو جوجه ای و عشق,گربه یی شکم چران!

ولی برای من قدم زدن در این هوا
ولی برای پیرمردهای سخت جان...

گرفته باشد آسمان،گرفته باشدا
گرفته باشدا،گرفته باشد آسمان

که مثل کودکی شرور بچگی کنم
ولی ترانه خوان،ترانه خوان،ترانه خوان

شبیه خواب های بادبادکم به دست
شبیه خواب دیشب و پریشبم جوان

ببین اگر مرا به حال خود رها کنی!
چقدر لطف کرده ای به من عزیز جان!






"مهدی فرجی"


دیگر اشعار : مهدی فرجی

دنبال من میگردی و حاصل ندارد

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/2/28 ساعت : 12:43 عصر

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد


باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد


من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد


من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد


باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد


شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد



 مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی

کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد...

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/2/25 ساعت : 4:0 عصر

کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد

کسی که راه بیندازمش سوار نشد!

 

چ­قدر گل که به گلدان خالی ­ام نشکفت

چقدر بی ­تو زمستان شد و بهار نشد

 

من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!

چه قلب­ها که نکندیم و یادگار نشد

 

چه روزها که بدون تو سال­ها شد و رفت

چه لحظه ­ها که نماندیم و ماندگار نشد

 

همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار

کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!

 

قرار شد که بیایی قرار من باشی

دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...

 

"مهدی فرجی"

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی

پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی ؟

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 93/1/27 ساعت : 2:16 عصر

هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی ؟

بگو کجایی و نوک میزنی به دانه ی کی ؟


هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پناه می بری از غصه ها به شانه ی کی ؟

 

شبی که غمزده باشی تو را بخنداند

ادای مسخره و رقص ناشیانه ی کی ؟

 

اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی

فرار کنی از خانه با بهانه ی کی ؟

 

تو مست میشوی از بوی بوسه ی چه کسی ؟

تو دلخوشی به غزل های عاشقانه ی کی ؟

 

اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این

که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی ... !

مهدی فرجی

دیگر اشعار : مهدی فرجی

نم باران نشسته روی شعرم ...

بدست در دسته مهدی فرجی تاریخ : 92/12/28 ساعت : 1:10 عصر

نم باران نشسته روی شعرم دفترم یعنی ...

نمیبینم تو را ابری ست در چشم ترم یعنی 

 

سرم داغ است یک کوره تبم انگار 

فقط یکریز میگردد جهان دور سرم یعنی ...

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم 

تمام هستی ام نابود شد بال و پرم یعنی ...

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم 

اذان گفتند و من کاری نکردم کافرم یعنی ؟!...

 

تن تو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن 

پس از من آنچه میماند بجا خاکسترم یعنی ...

 

نشستم چای خوردم شعر گفتم شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود ... خوبم ... بهترم یعنی !!...  

 

مهدی فرجی

 

نم باران نشسته روی شعرم ...


دیگر اشعار : مهدی فرجی
<      1   2   3   4      >

محبوب کردن