سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 212 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096294


صفحه نخست      

شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/10/22 ساعت : 1:13 عصر

 

بیش از آن چه خواستی نمی پرم، قبول کن 

 

شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن

دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

 

این که دورِ دور باشم از تو و نبینمت

جا نمی شود به حجم باورم، قبول کن

 

گاه، پر زدن در آسمان شعرهات را

از من، از منی که یک کبوترم قبول کن

 

در اتاق رازهای تو سرک نمی کشم

بیش از آن چه خواستی نمی پرم، قبول کن

 

قدر یک نفس که خلوتت به هم نمی خورد

گاه نامه می برم می آورم، قبول کن

 

گفته ای که عشق ما جداست، شعرمان جدا

بی تو من نه عاشقم، نه شاعرم، قبول کن

 

آب...وقتی آب اینقَدَر گذشته از سرم

من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:26 عصر

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست

ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...

این عشق زمینی است که آغاز صعود است

پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم

وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر

وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم

دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار

بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/10/4 ساعت : 12:23 صبح

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

 

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

        نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

       پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

 هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

         حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

        آیینه های دور و برم را شکسته اند

 گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

         حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

      با سنگ حرف مُفت ، سرم را شکسته اند

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/8/27 ساعت : 7:34 عصر

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

 

 

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

             این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

             غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

             ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

             دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

             من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

             دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/7/30 ساعت : 5:16 عصر

 دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم

 

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم

چقدر خاطره داریم با مرور از هم

 

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم

نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

 

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم

اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

 

 نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی

بخوان که پاره شود بند های تور از هم

 

نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم

شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/7/17 ساعت : 2:37 عصر

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

 

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از  وامق و  مجنون شده است

می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4      

محبوب کردن