سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 497 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095774


صفحه نخست      

سخت دلگیری و از من گله داری چه کنم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مهرداد نصرتی تاریخ : 93/3/17 ساعت : 7:0 صبح

سخت دلگیری

 

 

سخت دلگیری و از من گله داری چه کنم؟

باز انگار سر غائله داری چه کنم؟

پیش آرامش من سخت به هم میریزی

من که بی حوصله ام، حوصله داری،چه کنم؟

متلاطم شدی، از ساحل امن دیروز

دور افتاده­ ای و فاصله داری، چه کنم؟

خود تراشیده ­ای اش، پیکره­ای را که منم

حال با پیکره ­ات مساله داری، چه کنم؟

میزنی، میشکنی، میشکنم، میخندی

اشتیاقی تو به این مشغله داری، چه کنم؟

آبشاریست خروشان که مرا خواهد برد،

گیسوانی که به دوشت یله داری چه کنم؟

  " ای که با سلسله ­ی زلف دراز آمده ای"

با اسیری که در این سلسله داری چه کنم؟

 


دیگر اشعار : مهرداد نصرتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بغض دردت را به روی شانه هایم گریه کن

بدست علیرضا بابایی در دسته مهرداد نصرتی تاریخ : 93/3/14 ساعت : 11:49 صبح

بغض

 

بغض دردت را به روی شانه هایم گریه کن

دورم از تو صبر کن وقتی میایم گریه کن

 

در میان گریه چشمان تو غوغا می شود

ای فدای چشمهایت چشمهایم، گریه کن

 

ابر بی بارانم اما گریه می خواهد دلم

من به جایت بغض کردم تو به جایم گریه کن

 

شمع خاموشم هزاران شعله در جان منست

روشنم کن بعد بنشین پا به پایم گریه کن

 

داستانم داستان بی سرانجامیست ، حیف

قطره قطره آب خواهم شد برایم گریه کن

 

 

مهرداد نصرتی


با تشکر از ساراخانوم بخاطر پیشنهادات زیباش


دیگر اشعار : مهرداد نصرتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سراغ مرا هیچ کس نمیگیرد

بدست علیرضا بابایی در دسته مهرداد نصرتی تاریخ : 92/6/4 ساعت : 5:32 عصر

ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی

 

 

تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟

 

ببین! سراغ مرا هیچ کس نمی‌گیرد

مگر که نیمه شبی، غصه ای، غمی، چیزی

 

تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت

نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی

 

خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما

بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی

 

بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه

بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی

 

بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی

بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

 

ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه

چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟

 

نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟

ببینمت... ولی انگار که اشک می‌ریزی

 

عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم

تو از نجابت صدها بهار لبریزی

 

مهرداد نصرتی

 


دیگر اشعار : مهرداد نصرتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هی ابر میشدم من و باران نمی گرفت

بدست علیرضا بابایی در دسته مهرداد نصرتی تاریخ : 91/8/30 ساعت : 7:16 عصر

 

هی ابر می‌شدم من و باران نمی‌گرفت

 

هی ابر می‌شدم من و باران نمی‌ گرفت

باید شروع می‌شد و پایان نمی‌ گرفت

                     تصویر گیج زندگیِ با توام دریغ

                     از دور جلوه داشت ولی جان نمی‌ گرفت

من ساده عاشقت شده بودم ولی چه سود

وقتی که زندگی به من آسان نمی‌گرفت

                     بین من و تو فاصله انداخت عاقبت

                     تقدیر از من و تو که فرمان نمی‌ گرفت

کیفیت عبور تو از من....من از تو ....آه   !

این گونه کاش سیر شتابان نمی گرفت

                     خشکید چشمه‌های امیدی که داشتیم

                     باران نمی‌گرفت...نه، باران نمی‌ گرفت

دنیا دلش شکست برای من و تو آه!

ما دلشکسته‌ها که دعامان نمی‌ گرفت

                     بی شک اگر که میشیِ چشمت نبود عشق

                     در من هنوز هم سر و سامان نمی‌ گرفت

 

مهرداد نصرتی

 


دیگر اشعار : مهرداد نصرتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

محبوب کردن