عشق آمد و میدانم در خویش نمی مانم
در تابش جاویدش ، گم می شود ایمانم
از من خبری از«من»اینک زچه می پرسی
چون قطره ی بارانی حیران و پریشانم
در اشک نمیگنجم، در شعر نمی پایم
پر شور تر از اینم ،شفاف تر از آنم
هم وزن شکوفایی ،بر شاخه ی شیدایی
دیوانگی دل را بر گوش که بر خوانم؟
این پنجرهء عادت ،آبی شو از این فرصت
تا مژدهء سرخش را در شهر بگردانم
عشق آمد و میدانم در سینه نمی ماند
پرواز خیال است او بر پهنهء حرمانم
چون حادثهء رویا ، مهتابی و بی پروا
زیباست عبور او از گوشهء کتمانم
عشق آمد و می دانم وقتی که گذشت از من
از شعر شوم جاری در خاطره می مانم
ویدا فرهودی
دیگر اشعار : ویدا فرهودی
نویسنده : علیرضا بابایی