سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 429 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13096511


صفحه نخست      

شب در سکوتِ آینه آشوب می کنی

بدست علیرضا بابایی در دسته یدالله گودرزی تاریخ : 93/8/18 ساعت : 2:54 عصر

 

شب در سکوتِ آینه آشوب می کنی

حالم بد است، حالِ مرا خوب می کنی

 

بیدار می کنی تو گلوی پرنده را

هاشور می زنی به لبم طرحِ خنده را

 

من بُهتِ سرد و ابریِ یک آه ممتدم

در درّه ی عمیقِ نگاهت مردّدم!

 

لبخند را به روی لبم قاب می کنی

رسمِ قدیمِ آینه را باب می کنی

 

ماه از لبانِ شیری تو آب می‌خورَد

صدها ستاره بر تنِ تو تاب می خورَد!

 

عالَم برای خواندنِ تو گوش می شود

شب پیشِ چشم های تو خاموش می شود….! *

 

یدالله گودرزی(شهاب)

با تشکر از یلدا محمدیگل تقدیم شما بخاطر پیشنهاد این شعر

دیگر اشعار : یدالله گودرزی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

بدست علیرضا بابایی در دسته سید تقی سیدی تاریخ : 93/8/15 ساعت : 9:8 صبح

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

 

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود 

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

برادران شما را یکی یکی نکُشند

میان حرمله ها عمه ای رها نشود

 

کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند

خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود

 

مباد قسمت طفلانتان شود سیلی

ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود

 

هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد

لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود

 

جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید

شب عروسی دامادتان عزا نشود

 

در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت

عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟

 

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

سید تقی سیدی


دیگر اشعار : سید تقی سیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گنجشک پر، جبریل پر، بابا سه نقطه

بدست علیرضا بابایی در دسته علی اکبر لطیفیان تاریخ : 93/8/14 ساعت : 11:37 صبح

رقیه

 

گنجشک پر، جبریل پر، بابا سه نقطه

من پر، تو پر، هرکس شبیه ما سه نقطه

 

عمه نه، عمه بال‌هایش پر ندارد

حالا بماند در خرابه تا سه نقطه

 

این محو یکدیگر شدن در این خرابه

یا این که ما را می‌پراند یا سه نقطه

 

اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی

بابا شما که پا نداری تا سه نقطه

 

یادت می‌آید روزهای در مدینه

دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه

 

وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم

می‌خواستم کاری کنم امّـا سه نقطه

***

انگشت خود را جمع کرد و ناگهان گفت

انگشت پر، انگشتر بابا سه نقطه

علی اکبر لطیفیان

دیگر اشعار : علی اکبر لطیفیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نگار من سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

بدست در دسته تاریخ : 93/8/13 ساعت : 4:0 عصر


نگار من سر زلفت چه خوش کشیده به بندم

خوشم که از همه خوبان تو را اسیر کمندم

 

رها نمی شوم از تو ، جدا نمی شوی از من

اگر به بند کِشندم و اگر به تیغ کُشندم

 

چه شد که طالعم امشب ز برج نیزه دمیده

ز پا اگر نفتادم ، رهین بخت بلندم

 

نمانده یک رگ سالم ، نه در تن تو ، نه در من

نشسته زخم به زخمت ، گسسته بند ز بندم

 

به جامه ای که نداری ، کدام زخم بپوشم

به معجری که ندارم ، کدام زخم ببندم

 

شبی که کنج تنوری ، کدام صبر و صبوری

میان خیمه ی سوزان ، بر آتش تو سپندم

 

تو و رضا بقضائک  من و رایت جمیلا

هر آنچه دوست پسندد ، به جان دوست پسندم...

 

"حاج سعید حدادیان"


دیگر اشعار :

بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت...

بدست در دسته تاریخ : 93/8/13 ساعت : 3:0 عصر

 

بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت

و ایستادی امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی

و باز در پی اثبات ادّعای خودت

از آسمانی گهواره روی خاک بیفت

بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته ترا برای خدا

ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حلقت

سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است

یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر

برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد همسفر کاروان برو بالا

برو به قصد رسیدن به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می بینی

که تازه آخر عرش است ابتدای خودت

سه روز بعد، در افلاک دفن خواهی شد

درون قلب پدر خاک کربلای خودت...

 


"هادی جان فدا"


دیگر اشعار :

و کنون روز دهم روز مباداست...

بدست در دسته تاریخ : 93/8/13 ساعت : 1:0 عصر


جنگ صفین ،

پدر خواست که تضعیف کند روحیه دشمن خود را

بکشد گوشه ای از قدرت بازوی خودش را به تماشا

پسر شاه چنان ماه و مبهوت تماشای خودش یوسف در چاه

و از شیوه جنگ آوری  رزم و نبرد پدر آگاه

و از هر نظر انگار خود شخص ید الله

پسر لایق لا حول و لا قوه الا بالله

پدر عمامه خود را به سر و روی پسر بست که از چشم و نظر دور بماند...

سپس آرام به او گفت : برو تا که در این معرکه غوغا بکنی

اما پسر شیر مبادا بروی جنگ نمایان بکنی ای مرد

فقط گرد و غباری کن و برگرد

که تو پشت و پناه سپه روز مبادای حسینی ،

و کنون روز دهم روز مباداست...

 

"نا شناس"

....................................................................................

فایل صوتی اجرای کامل این قطعه(سلحشور)


دیگر اشعار :

از این به بعد اگر بی بهانه گریه کنم

بدست علیرضا بابایی در دسته صادق فغانی تاریخ : 93/8/13 ساعت : 7:0 صبح

وقتش رسیده

 

از این به بعد اگر بی بهانه گریه کنم

به من نخند و نگو مخفیانه گریه کنم


همان ترانه که با هم به خنده می خواندیم

زمان آن شده با آن ترانه گریه کنم


زمانه خواست که دود از سرم بلند شود

زمانه خواست ته قهوه خانه گریه کنم


تمام عمر به ساز زمانه رقصیدم

بگو چگونه به ساز زمانه گریه کنم؟


تو در مقابل و ایمان و عقل پشت سرم

مرددم چه کنم در میانه گریه کنم؟


تو را فقط برسانم به خانه ات.. خود را

سریعتر برسانم به خانه گریه کنم.

 

صادق فغانی


دیگر اشعار : صادق فغانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شراره میکشدم آتش از قلم در دست...

بدست در دسته تاریخ : 93/8/12 ساعت : 3:55 عصر

 

 

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
و گرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند  :
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

برید باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری ِ تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست  

***

به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سرباز می‌زنی هر دست؟

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

 

 

"نا شناس"


دیگر اشعار :

شمع سحرگاهی

بدست علیرضا بابایی در دسته ضیاء مصباحی تاریخ : 93/8/12 ساعت : 7:0 صبح

شمع سحرگاهی

 

من از شب های تنهایی، هزاران داستان دارم

درون دل نمی دانی، چه اندوهی نهان دارم

 

چه می پرسی زسوز دل، که چون شمع سحرگاهی

زعشق بی سرانجامم، بسی آتش به جان دارم

 

به باد نیستی دادم اگر خاکستر عمرم

ولی شادم که عشقت را به سینه جاودان دارم

 

بیا ای آرزوی دل، دمی بشنو نوای دل

که این آوای مشتاقی، به یادت هرزمان دارم

 

روم کُنجی به خاموشی، کنم سر زیر پر بی تو

نه دیگر شوق پروازی، نه میل آشیان دارم

 

به یاد آن شب وصلی که در پایت به سَر کردم

کنون عمریست کز حسرت، دوچشم خونفشان دارم

 

به جامی تازه کن ساقی، خدارا کام خشکم را

که من امشب زناکامی، غمی بس بیکران دارم

 

پس از آن با تو بودن ها، در آغوشت غنودن ها

دگر اکنون چه امیدی ،به بودن در جهان دارم


" ضیاء مصباحی "


دیگر اشعار : ضیاء مصباحی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وقتی بیایی سینه را ، خانه تکانی می کنم

بدست علیرضا بابایی در دسته حسنا محمدزاده تاریخ : 93/8/11 ساعت : 10:31 صبح

خانه آبی

 

وقتی بیایی سینه را ، خانه تکانی می کنم
رنگ تمام پرده‌ها را آسمانی می کنم


وقتی بیایی روز و شب چون کودکان نو سخن
با ذوق ، در دنیای تو شیرین زبانی می کنم


آنقدر خیره مانده ام بر عکس‌های کهنه ات
انگار دارم قاب‌ها را هم روانی می کنم


طاقت نمی آرم کسی آیینه ات را بشکند
با قیل و قال سنگ‌ها هی مهربانی می کنم


من با تمام واژه‌ها اتمام حجت کرده ام
شعر تو را ... شور تو را ... روزی جهانی می‌کنم


یک جای دنیا – شعر- با هم آشتی‌مان می دهد
آنوقت هر شب در هوایت شعر خوانی می کنم


دیگر چه فرقی می کند من پیر باشم یا جوان؟!
وقتی تو باشی تا ته دنیا جوانی می کنم

 

حسنا محمدزاده


دیگر اشعار : حسنا محمدزاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن