سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 473 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095750


صفحه نخست      

تنم تابوت غمگینی که جانم رانمیفهمد

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین_منزوی تاریخ : 100/7/11 ساعت : 10:49 صبح

شبیه بغض نوزادی که ساعت‌هاست می‌گرید  پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی‌فهمد

 

تنم تابوت غمگینی که جانم رانمی‌فهمد

دلِ تنگم حصار استخوانم را نمی‌فهمد

 

شبیه بغض نوزادی که ساعت‌هاست می‌گرید

پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی‌فهمد

 

انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم

کسی تا نشکنم راز نهانم را نمی‌فهمد

 

دلم تنگ است و می‌گریم،دلم تنگ است و می‌خندم

کسی که نیست دیوانه جهانم را نمی‌فهمد

 

چنان در آتش غم سوخته جانم که می‌دانم

پس ازمرگم کسی نام و نشانم را نمی‌فهمد

 

 

#حسین_منزوی


دیگر اشعار : حسین_منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بگردم دور تو، دور نگاهت، دور باطل ها

بدست علیرضا بابایی در دسته مرتضی_عابدپور_لنگرودی تاریخ : 100/5/23 ساعت : 8:58 صبح

بگردم دور تو، دور نگاهت، دور باطل ها

 

بگردم دور تو، دور نگاهت، دور باطل ها

مرا دیوانه می خوانند، امثال تو عاقل ها

 

پری رویی، نه... زیباتر، سر زیبایی ات بحث است

به طرزی که کم آوردند توضیح المسائل ها

 

حسادت می کنم با هرکه دستش لای موهایت ...

حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها

 

مرا از دور میدیدی، خودت را جمع می کردی

بیا یک بار دیگر هم شبیه آن اوایل ها...

 

و من معنی بعضی شعر ها را دیر می فهمم

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

 

#مرتضی_عابدپور_لنگرودی


دیگر اشعار : مرتضی_عابدپور_لنگرودی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تماشایت شروع عشق در شبهای بارانیست

بدست علیرضا بابایی در دسته علی_صفری تاریخ : 100/5/21 ساعت : 8:52 صبح

تماشایت شروع عشق در شبهای بارانیست

 

تماشایت شروع عشق در شبهای بارانیست

مرا آغاز کن با خود، جهان جای تماشا نیست!

 

چنان بی اختیارم کرده گندمزار موهایت

که شرح حال من مانند موهایت، پریشانیست

 

پریشان کن وجودم را پریشان و پریشان تر

که فرق عشق با عادت، همین میزان ویرانیست

 

غمی زیباتر از این عشق در دنیا نخواهی دید

که آغازش پریشانی و پایانش پشیمانیست

 

به بغض و گریه هایم قول دادم شانه هایت را

همین انگیزه ی طی کردن شب های طولانیست

 

گناه دلبری کردن تمامش گردن یوسف

که در این عشق بدنامی سزاوار زلیخا نیست

 

به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم

علاج خستگی هایم، فقط آغوش درمانیست!

 

تو را از درد تنهایی،مرا از عشق ترساندند

هزاران دوستت دارم در این تردید زندانیست

 

من از دیوانگی در اولین دیدار فهمیدم

که امکان فرار از عشق، با دیوار حاشا نیست

 

نبودی باز امشب هم، خیالت را بغل کردم

به لطف عشق، با تنهایی ام تا صبح مهمانیست

 

تو تنها تکیه گاه امن در روز مبادایی

بیا! شب‌های تنهایی کم از روز مبادا نیست

 

تمام شهر احوال مرا با چتر می پرسند

که بی تو آسمان روزگارم خیس و بارانیست

 

#علی_صفری


دیگر اشعار : علی_صفری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با آنکه بی دلیل رها میکنی مرا

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل_نظری تاریخ : 100/5/20 ساعت : 8:42 صبح

با آنکه بی ‌دلیل رها می‌کنی مرا

 

با آنکه بی ‌دلیل رها می‌کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی ‌پرسمت چرا؟

 

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم

ما عاشق توایم، همین است ماجرا...

 

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت

گاهی به ‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

 

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد

شیر نفس بریده به آهوی تیزپا

 

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!

افسانه ‌ای بساز خود از داستان ما...

 

#فاضل_نظری


دیگر اشعار : فاضل_نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شعری به دفتر میبرم ، ابری و باران میشوی..

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 100/5/19 ساعت : 11:10 صبح

شعری به دفتر میبرم ، ابری و باران می‌شوی‌..‌

 

شعری به دفتر میبرم ، ابری و باران می‌شوی‌..‌

من سبز میجویم تورا ، دشت و بیابان می‌شوی.. ‌

هر شب به هنگام سحر ، داد از فراقت میکنم.. ‌

جامی ز دستت میرسد ، نا خوانده مهمان می‌شوی..‌

من باده را از جان خود در جام لبریزت کنم.. ‌

بی آن که کامی تر کنی ، ناگه مسلمان می‌شوی..‌

حتی ز لبخندت مرا ، شرمی به چشمم میرسد... ‌

صد رزم رو در رو مرا ، با دین و ایمان می‌شوی..‌

آه از زمانی کز تو من ، احساس آرامش کنم...‌

آرامشم برهم زنی ، با من پریشان می‌شوی...‌‌

#‌فاضل_نادر_پیشه‌


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

بدست علیرضا بابایی در دسته نجمه_زارع تاریخ : 100/5/18 ساعت : 8:45 صبح

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

 

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

 

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

 

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

 

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

 

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

 

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت

 

#نجمه_زارع


دیگر اشعار : نجمه_زارع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

لعنتی را دوست دارم

بدست علیرضا بابایی در دسته حامد_نیازی تاریخ : 100/5/17 ساعت : 9:56 صبح

مثل یک استکان چای کمر باریک است

 

لعنتی را دوست دارم

مثل یک استکان چای کمر باریک است

نزدیکش که میشوم...

عطرش مثل دارچین توی سرم میپیچد!

توی چشم هایش زل میزنم و دستش را میگیرم

عطر هِل ، هولم میکند!

و میبوسمش، میبوسمش ...

شیرین مثل نبات!

پس...

الکی نیست؛

خستگی هایم را دور میریزی!

معجون زیبای دوست داشتنی‌ام

 

 

#حامد_نیازی


دیگر اشعار : حامد_نیازی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می پرسی تو را دوست دارم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 100/5/14 ساعت : 8:56 صبح

می پرسی تو را دوست دارم؟

 

می پرسی تو را دوست دارم؟

حتی اگر بخواهم پاسخ تورا بدهم ، نمی توانم

مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد

که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه

و روشن بینت به من مینگری ، چه نشاطی

و لطفی دلم را فرا میگیرد؟

 

می پرسی تورا دوست دارم؟

مگر واقعا پاسخ این سوال را نمیدانی؟

مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟

مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمیدهد؟

 

مگر نمی بینی که چه سان

در آن لحظه که سراپا محو جمال توام

و گویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم

روح پریشانم چون کبوتری

در هوای پرواز ، بال و پر میزند؟

 

راستی آیا شکوه ی آمیخته با بیم و امید من

که در هر لحظه، هم میخواهم بر زبانش آورم

و هم سعی میکنم که از دل برانم

نرسد راز پنهانم را، به تو نمی گوید؟

 

زیبای من! چطور نمی بینی که سراپای من

از عشق من به تو حکایت می کند؟

همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند

به جز زبانم که خاموش است

 

زیرا دلم از دیر باز دریافته است

که با آن عشقی که من به تو دارم

تنها گفتن: دوستت دارم

مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد

 

ویتوریو آلفیری




دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وصال چیست جدایی کدام است

بدست علیرضا بابایی در دسته لطیف_هلمت تاریخ : 100/5/13 ساعت : 4:44 عصر

اگر قلبِ من  چشمان تو را نمی پرستید  اکنون "سبز" را چه کسی می فهمید؟!؟

 

اگر قلبِ من

چشمان تو را نمی پرستید

اکنون "سبز" را چه کسی می فهمید؟!؟

 

اگر از نرمیِ گوش هایت نمی نوشتم

اکنون گوشواره ها

از چه رو، از لاله ی گوش ها آویزان بودند؟!؟

 

اگر نامت را در زمین نمی کاشتم

آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می داشت؟!؟

 

اگر قلبم برای تو اشک نمی ریخت

زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟!؟

 

اگر دوستت نمی داشتم

کسی عشق را می شناخت؟!؟

 

اگر ما

اگر من و تو

یک دیگر را عاشق نبودیم

چه کس می فهمید

وصال چیست

جدایی کدام است ...

 

#لطیف_هلمت


دیگر اشعار : لطیف_هلمت
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

بدست علیرضا بابایی در دسته طاهره_داورى تاریخ : 100/5/12 ساعت : 9:34 صبح

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

 

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

از این پهلو به آن پهلو میان خواب و بیدارى

 

شب است و هجمه ى درد و مسکنهاى بى تاثیر

من و بى خوابى و تا صبح در گیر خود آزارى

 

نفس بى وقفه مى کوبد لگد بر سینه ى شعرم

و دارى قطره قطره از نگاهم تلخ مى بارى

 

چنان بر قاب افکار و خیالم نقش بستى که

براى لحظه اى دست از سر من برنمى دارى

 

به روى شانه مى ریزم برایت موج گیسو را

مبادا شانه هایم را به دست باد بسپارى

 

زمانى عاشقم بودى ، نفس بودم براى تو

چرا دیگر نمى خواهى بگویى دوستم دارى

 

نمى دانم به تاکید کدامین فصل بى مهرى

نهال عشق را در باغ دلتنگى نمى کارى

 

درون قبر خود هر شب ، میان برزخم شاید

بیایى و گلى روى مزار عشق بگذارى

 

نبودم ، نیستم هرگز گداى عشق اما تو

هزاران " دوستت دارم" به این عاشق بدهکارى

 

 

#طاهره_داورى


دیگر اشعار : طاهره_داورى
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

   1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن