گفتم که شاید درد از این با هم نشستن هاست
برخاستی?رفتی و آتش از دلم برخاست
آواره ام!برگرد!در من قصر شیرین است
یک تکه از خاک وجودم خانه لیلاست
چشمان من خاصیّت بخشندگی دارند
یک روز می بینی که چشمان تو هم زیباست
چیزی نگو ?امشب صدا را باد خواهد برد
حسی که در دل داری از پیراهنت پیداست
من خسته ام...عمریست یک دیوانه در قلبم
سر می زند بر سنگ و میپرسد:کسی اینجاست؟
من عاشقم?او نیست?اما هر دو تنهاییم
من بی خودم تنهایم و او با خودش تنهاست
مهرانه_جندقی
دیگر اشعار :
نویسنده : علیرضا بابایی