از اوّل فکر میکردم که شاید کار میخواهند
ولی نه؛ دستها چاقوی ضامندار میخواهند
مبادا بیهوا برگردی از این جاده ی بنبست
برای مصرف اکسیژنت آمـــار میخواهند
نفس را حبس کن در خاک تا سرزندهتر باشی
کــه بعدِ جیرهبندی لاجرم اینبار میخواهند...
کجــا بودم؟ بله، در خاطـــرم ماندهست تاریکی
صداهایی که هر شب از شبح، اقرار میخواهند
پس از طوفان به خود گفتم: چرا ویران نشد شهرم؟
ولـــی یادم نبـــود آوارها دیــــوار میخواهند
مریم جعفری آذرمانی
دیگر اشعار : مریم جعفری آذرمانی
نویسنده :