سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 1518 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13097600


صفحه نخست      

بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را

بدست علیرضا بابایی در دسته پانته آ صفایی بروجنی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 12:23 صبح

 

باران نبار

 

بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را

بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را

 

در شهر خود من بایزید کوچکی بودم

از من گرفتی خانه ام را، خانقاهم را

 

بی آشیانم کردی ای طوفانِ بی هنگام!

انداختی تنها درختِ تکیه گاهم را

 

حالا در این باران کجا باید بخوابانم

گنجشک های زخمی بی سرپناهم را؟


من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری

هر آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را

 

اما تو هم برداشتی ای بادِ پاییزی!

مثل تمام همسفرهایم، کلاهم را

 

حالا کجا؟ حالا کجا باید بخوابانم

گنجشک ها...گنجشک های بی گناهم را؟

 

پانته آ صفایی بروجنی

 


دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خاطره ی خانه

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان پورنجاتی تاریخ : 91/10/20 ساعت : 10:48 عصر

این پنجره عمریست به پای تو نشسته است

 

 

در خاطره ی خانه صدای تو نشسته است

این پنجره عمریست به پای تو نشسته است

بگذار در آیینه ببینم غم خود را

در آینه گیسوی رهای تو نشسته است

ما مثل حبابیم و در اندیشه ی مرگیم

تا در سر ما عطر هوای تو نشسته است

رفتی و پس از رفتنت ای چشمه ی خورشید

شب نیست که دنیا به عزای تو نشسته است

گفتم که سفر پاک کند خاطره ات را

هر جا بروم خاطره های تو نشسته است

 

احسان پورنجاتی

 


دیگر اشعار : احسان پورنجاتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

برو....بس است....

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی زکی زاده تاریخ : 91/10/20 ساعت : 9:24 عصر

 

حلقه ی پیوند

 

همینکه حلقه ی پیوند بینمان گم شد

شکوفه بر لبمان خالی از تبسم شد

شکست کشتی نوحی که بود خاطر جمع

فضای خانه چو دریای پرتلاطم شد

 شکست سنگ غرورت ،غرور و احساسم

هوای عاطفه ام خالی از ترنم شد

دگربهانه نداریم گل به هم بدهیم

حریم بین من و تو چو حرف مردم شد

اگرچه بی تو برایم زمانه دلگیر است

برو ،بس است ،شمردی که بار چندم شد؟!؟

 چقدر ساده گذشتی ،چقدر تنهاییم

بدون عشق - زمانه – چه بی ترحم شد

 

مهدی زکی زاده قریه علی 

وبلاگ شاعر : http://dehali.parsiblog.com/

 


دیگر اشعار : مهدی زکی زاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/18 ساعت : 2:28 عصر

 

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

 

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

می خواهم از دنیا دلم را پس بگیرم

می خواهم امشب برگ برگِ هستی ام را

از شاخه های این شب نارس بگیرم

من آمدم تا حجم اقیانوس را از

جغرافیای شانه ی اطلس بگیرم

کولی شدم تا مثل تقدیر نگاهت

آیینه را از هر کس و ناکس بگیرم

اما چه با من می کند چشمت که باید

هم  گفته، هم  نا گفته ام را پس بگیرم

کر نیستند این ناکسان اما چگونه

داد خود از این لشکر کرکس بگیرم

ای تلخ شیرین شوخ تند! ای مرگ! بگذار

کام خود از آن خنده های گس بگیرم

ای با تنم از عطر کافور آشنا تر!

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

دلتنگم از جنجال جنگی سرد اینجا

با زندگی می خواهم آتش بس بگیرم

***

در قاب عکسی کهنه، مادر چشم در راه

تا ماه را در طوقی از اطلس بگیرم

کو دستمال خیس اشک ای روح باران؟

تا گرد از آن چشمان دلواپس بگیرم

 

محمد حسین بهرامیان

 


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر فیض تاریخ : 91/10/18 ساعت : 2:4 عصر

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

 

 

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

حرفی بزن! هنگامه ی آوازهایم باش

 آنجا تو، اینجا هر چه از من دور و بیگانه است

ای دور نزدیک! ای همین جا! آشنایم باش

 یک سو خدا، یک سو پُر از اهریمن و طوفان

وقتی خدایی نیست با من، ناخدایم باش

 دنبال خود می گردم و گم می شوم در خویش

در جاده های سمت پیدا پا به پایم باش

 تا با جنون و عشق درگیرم صدایم کن!

تا بشکنم در خویش، فریاد رهایم باش

 من آنکه می خواهی برایت می شوم اما

تو آنکه می خواهی خودت باشی برایم باش

 

ناصر فیض

 

 


دیگر اشعار : ناصر فیض
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گویی به دستان خدا ایمان ندارد

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر حامدی تاریخ : 91/10/18 ساعت : 1:55 عصر

بی برف بازی زندگی امکان ندارد

 

 

گویی به دستان خدا ایمان ندارد

شهری که در تقویم خود باران ندارد

باران تن خیس تو،باران چشم هایت

باران که باشد زندگی پایان ندارد

هر روز دیدار تو باشد روز عید است

فطر و غدیر و مبعث و قربان ندارد

با من مدارا کن که این سرباز تنها

در سنگرش جز بوسه ای پنهان ندارد

انگشت هایم لای موهایت اسیرند

گاهی رهایی لذت زندان ندارد

دیدار تو خوب است،چون خواب دم صبح

خوابی که آغازش تویی پایان ندارد

امشب تنت مثل دهی برفی ست،گاهی

بی برف بازی زندگی امکان ندارد...

 

ناصر حامدی

 


دیگر اشعار : ناصر حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

میبرم منزل به منزل چوب دار خویش را

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین اسرافیلی تاریخ : 91/10/18 ساعت : 1:42 عصر

مى‌برم منزل به منزل چوب دار خویش را

 

 

مى‌برم منزل به منزل چوب دار خویش را

تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را

در طریق عاشقى مردن نخستین منزل است

مى‌برد بر دوش خود منصور دار خویش را

بر نمى دارد نگاه ازمن جنون سینه سوز

مى شناسد چشم صیادم شکار خویش را

رونق روشن دلان با منت خورشید نیست

مى کند روشن چراغم، شام تار خویش را

در دل طوفانى‌ام از موج خونین باک نیست

مى فشارد در بغل دریا کنار خویش را

موج پر جوشم من از دریا نمى‌گیرم کنار

مى‌نهم بر دوش طوفان کوله بار خویش را

بس که مى پیچد به خود امواج این گرداب سخت

ساحل از کف مى دهد اینجا قرار خویش را

 

حسین اسرافیلی

 


دیگر اشعار : حسین اسرافیلی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سوختم در آتش عشقت سراپا سوختم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/10/17 ساعت : 9:14 عصر

 

شمع نذر عاشقانم اختیار از من نبود

 

سوختم در آتش عشقت سراپا سوختم

در ره وصلت بتا پروانه آسا سوختم

شمع نذر عاشقانم اختیار از من نبود

در شبستان حرم یا در کلیسا سوختم

در شب هجر تو دل داند که در معراج عشق

جلوه دلدار دیدم چون مسیحا سوختم

از جفای یار هر شب اشک ریزان همچو شمع

آتش اندر دل زدم لرزان سراپا سوختم

وادی عشق ترا گفتم که باشد کوه طور

راز و رمز عشق می گفتم چو موسی سوختم

شمع را از خانه بیرون بر نمی خواهم رقیب

تا ببیند همچو او گریان بهرجا سوختم

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

بدست علیرضا بابایی در دسته سلمان ساوجی تاریخ : 91/10/17 ساعت : 3:46 عصر

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

 

 

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است

نمی‌کنم سخن اشتیاق، کان تقدیر

ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است

بیا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من

نوشته دیده، به خطی، چو در مکنون است

خیال روی تو دارم، مقام در چشمم

سرشک چشمم، از آن رو مقیم گلگون است

دل مقید سلمان، اسیر آن لیلی است

که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است

 

سلمان ساوجی

 


دیگر اشعار : سلمان ساوجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می پرسد از من کیستی ؟

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/10/16 ساعت : 2:4 عصر

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند

 

 

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه، خود این را نمی داند!

 می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

 می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

 حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

 آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند 

 

محمد علی بهمنی 

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

محبوب کردن