سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 1520 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13097602


صفحه نخست      

اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:6 عصر

تگرگ

 

 

اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده  ، به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟

با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -

تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست

سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده

ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/10/12 ساعت : 10:40 صبح

 

هر قطره ی دلکنده از قندیل

 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم

شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم

من هم به مصداق" بنی آدم..." ببخشید

...گاهی خودم را ز شمایان می شمارم

حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم

حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم

فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم

شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم

هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم !!!

 

محمدعلی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سفر بهانه خوبی برای رفتن نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته مژگان عباسلو تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:55 صبح

 

نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست

 

سفر بهانه خوبی برای رفتن نیست

نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست

زنی که اشک نریزد قبول کن، زن نیست!

خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا

قرار نیست خبرها همیشه… اصلن نیست!

شب است بی تو در این کوچه های بارانی

و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتی

چراغ خانه مهتاب بی تو روشن نیست

مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی

نوشته ای که که غزل جای گریه کردن نیست

زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت

پرنده فکر عبور است فکر ماندن…

 

مژگان عباسلو

 


دیگر اشعار : مژگان عباسلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بلند حرف بزن

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر حامدی تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:46 صبح

 

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش

 

هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است

بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است

بلند حرف بزن ماه بی قرینه،ولی

مراقب سخنت باش،شب خبرچین است

مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق

شنیده ام که مجازات عشق سنگین است

اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست

گمان مبر که دعا می کنند،نفرین است....

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش

که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است

مرا به خوب شدن وعده می دهی اما

شنیده ام همه ی وعده ها دروغین است

به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟

چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است...

 

ناصر حامدی

 


دیگر اشعار : ناصر حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق من ، ای بهتر از احساس من

بدست علیرضا بابایی در دسته مرضیه خدیر تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:36 صبح

در شبی غمگین تر از احساس من

 

در شبی غمگین تر از احساس من

زیر ابری پر پر از احساس من

 

در زمستانی که می سازد هنوز

قطعه سنگی مرمر از احساس من . . .

 

یاد آن وقتم که جسم ات می گرفت

شعله های آذر از احساس من

 

تکیه می کردی به دستانم که بود

جان پناهی دیگر از احساس من

 

تا خراب گریه هایت می شدم

می گرفتی ساغر از احساس من . . .

 

بی تو ابیات غزل هایم شدند

قصه ای رنج آور از احساس من

 

آنقدر چشمان من گویا شدند

تا در آوردی سر از احساس من

 

این وداع آخر است و این غزل

قطره های آخر از احساس من

 

دوستت دارم همیشه ، تا ابد

عشق من ، ای بهتر از احساس من . . .

 

مرضیه خدیر

 


دیگر اشعار : مرضیه خدیر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد رضا شفیعی کدکنی تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:23 صبح

 

شبنم

 

گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد

شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد

خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید

هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد

ای ابر رهگذار، به برقی نوازشی

بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد

چون مرغکان گلشن تصویر شیونم

هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد

با آن که همچو آینه ام در غبار غم

گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد

 

محمد رضا شفیعی کدکنی

 


دیگر اشعار : محمد رضا شفیعی کدکنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:13 صبح

 

بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

 

بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست 

فرمانبریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم 

ما کمتریم، حوصله ی شرح قصه نیست 

فریاد می زنند؛ ببینید و بشنوید 

کور و کر ایم! حوصله ی شرح قصه نیست 

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو 

بازیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست 

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند 

یکدیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم 

غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه ی چشم سیاهِ دوست

پی می بریم؟! حوصله ی شرح قصه نیست...

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/10/10 ساعت : 2:3 صبح

ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا

مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست

ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو

از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن

بی‌ آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای

ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم!

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/10 ساعت : 12:46 صبح

قبر

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند

اشک در چشم، کبابی خوردند

قبل نوشیدن چای،

همه از خوبی من میگفتند

ذکر اوصاف مرا،

که خودم هیچ نمی دانستم.

 

نگران بودم من،

که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد

راستی هم که برادر خوب است.

 

دست تان درد نکند،

ختم خوبی که به جا آوردید

اجرتان پیش خدا

عکس اعلامیه هم عالی بود،

کجی روبان هم،

ایده نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد

که من خوب عزیز

ناگهانی رفتم

و چه ناکام و نجیب

دعوت از اهل دلان،

که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم

ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز

که بدانند همه،

ما چه فامیل عظیمی داریم.

 

رخصتی داد حبیب،

که بیایم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم،

همه را میدیدم

همه آنهایی،

که در ایام حیات،

نمی دیدمشان

همه آنهایی که نمی دانستم،

عشق من در دلشان ناپیداست.

 

واعظ از من می گفت،

حس کمیابی بود

از نجابت هایم،

وز همه خوبیهام

و به خانم ها گفت:

اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود

و به آواز بخواند:

" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم."

 

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم،

دوستانی دارم!

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/10/10 ساعت : 12:35 صبح

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم

که جز برای زمین خوردن آفریده نشد

 

من آن فروغِ فریبای آسمان گردم

که با تمام درخشندگی سپیده نشد

 

من آن نجابت درگیر در شبستانم

که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد

 

نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج

حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد

 

من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش

به استجابت دریوزگی خمیده نشد

 

همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم

که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد

 

رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو

اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

محبوب کردن