سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 1517 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13097599


صفحه نخست      

همین که بغض می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته ایلناز حقوقی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 11:52 عصر

 

من و شب و ستاره ها و ماه و نبض ساعتم

 

همین که بغض می شود سکوت های های من

دوباره خواب می شود پناه گریه های من

دوباره شانه های شب به من پناه می دهد

سلام میدهم به او که گشته هم صدای من

سکوت و انزوای شب به جای خواب های خوش

وقلب تب که میتپد برای انزوای من

میان دست های ما اگر نبود فاصله

نگاه مهربان شب نمی شد آشنای ما

من و شب و ستاره ها و ماه و نبض ساعتم

نشسته ایم منتظر به یاری خدای من

من و شب و ستاره ها و چشم های منتظر

که رد شود ستاره ای و بشنود دعای من

نگاه ماه در پی ات به هر کجا قدم زنان

که بی تو پادشاه غم دوباره شد گدای من

قدم بنه به خلوتم شبی و با خودت بیار

سبد سبد ز خنده های غم شکن برای من

شروع دلنشین من طلوع کن که بشکند

بلور اشک ها و خاطرات بی بهای من

بیا به وقت صبحدم طلوع با تو دیدنی ست

بیا به کوچه های شب دوباره پا به پای من

 

ایلناز حقوقی

 


دیگر اشعار : ایلناز حقوقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدحسین محمدی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 11:39 عصر

 

من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی

 

من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی

روی خود از من گرفته دل پریشان می‌کنی

تا مرا بینی دوباره چهره درهم می‌کشی

با رقیبان و حریفان چهره خندان می‌کنی

سینه ی زخمی هر کس را تو درمان می‌شوی

تا که بر ما می‌رسی در سینه پیکان می‌کنی

پا به هر محفل‌گذاری صحبتت وصل است و بس

محفل ما چون رسی صحبت ز هجران می‌کنی

گفته بودی تا دم مرگم وفادارم به عهد

لیک می‌بینم که ترک عهد و پیمان می‌کنی

گفته بودی غم به دل کردن نه کار ما بود

من همی بینم که غم بر دل تو آسان می‌کنی

ای که با باران خودت را می‌نمودی هم جهت

پس چرا در این سرا نفرین به باران می‌کنی

با خزان بنشسته‌ای و خود نمی‌دانی ولی

آید آن روزی که تو یاد بهاران می‌کنی

 

محمدحسین محمدی

 


دیگر اشعار : محمدحسین محمدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا ترکی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 4:2 عصر

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

 

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

یقین گم شده اش را به عشق برگردان

هنوز می شود این دل شکسته تر باشد

دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان

بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام

لبان شعله ورم را به گریه تر گردان 

بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر

بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان 

مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز

کنار چشمه ببر، تشنه کام برگردان 

دعای ما که دعا نیست، ادعاست فقط

هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان

دل مرا به کنار ضریح عشق ببر

رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان

 

محمدرضا ترکی


دیگر اشعار : محمدرضا ترکی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

فهمید دارم حسرتی ...

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/9 ساعت : 1:41 صبح

 

فالگیری کف دست

 

فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید

از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است

فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد

وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

او داشت هفده سال یا کمتر ، نمی دانم

می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد

امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید :

" مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . ها "

فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

دستم به دستش دادم و از تب سردم

بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

" بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون دشمن کور

راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید "

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه

از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد

هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

می خواند از آئینه راز ماه را اما

یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !

 

محمد حسین بهرامیان

 


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/8 ساعت : 8:19 عصر

 

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

 

 

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

بادبان کشتی ام انگار ویران می شود

عرشه می افتد به دست موج های بی شکیب

نوح هم در ناخدایی گیج و حیران می شود

لرزه بر جان دلم افتاده از گرداب موج

گویی آهو بچه ای در مهد شیران می شود

سینه را گر چه سپر کردم تو اما شاهدی

که چگونه هستی ام با خاک یکسان میشود

نقره می پاشد به روی شام احساسم بلطف

ماه هم شرمنده پشت ابر پنهان می شود

بغض خاموش گلوی من به محض دیدنت

طرح رویایی ترین تصویر باران می شود

من کی ام؟ شاکی؟ نه ! شاعر؟ نه! نگاه من به توست

چون هرآنچه تو بخواهی عاقبت آن می شود

تا تو هستی زندگی زیباست چون یک خواب خوش

این همه سختی برایم سهل و آسان می شود

موج و کشتی ؟ شیر و آهو ؟ بادبان و باد تند...

در سرم هر لحظه یک تصویر مهمان می شود

 

سرخوش پارسا

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

بدست علیرضا بابایی در دسته پانته آ صفایی بروجنی، محمدحسین محمدی تاریخ : 91/10/8 ساعت : 1:19 عصر

 

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

 

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

خورشید نبودی و پر از نور نبودی!

 

ای کاش که هم رنگ تو بودم من و ای کاش

بر پیرهنم وصله‌ی ناجور نبودی!

 

گفتند شما مال همید... آه! چه می شد

ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟

 

پر بود، پر از آهوی یک ساله در و دشت

در شهر اگر این همه ساطور نبودی

 

صیاد که با دست پر آمد... تو چطوری؟

ای صیدِ بد اقبال که در تور نبودی!

 

پانته‌آ صفایی بروجنی

 


دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی، محمدحسین محمدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/8 ساعت : 11:54 صبح

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

ای شرجی من ! خوب من! باید...

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

 

محمد حسین بهرامیان


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خسته ام در برهوت تو رها افتاده

بدست علیرضا بابایی در دسته مریم وزیری تاریخ : 91/10/8 ساعت : 11:16 صبح

 

خسته ام در برهوت تو رها افتاده

 

خسته ام در برهوت تو رها افتاده

مجرمی عاشق و مفلوک و جدا افتاده

من و تو ما شده بودیم و جهان زیبا بود

تا شدی از دلم آسوده سوا افتاده

سر به خاک قدمت دارم و مستم اما

کی نگاهم به رخ ماه شما افتاده؟

عاشقم صبح الی شام و دلتنگ شما

روزگارم به تفال به دعا افتاده

روزگارم فقط از بی خبری لبریز است

روزگارم برهوتی است که وا افتاده

حافظ از معجزه ای ژرف خبر می آرد:

من شدم بنده و فال تو خدا افتاده

 

مریم وزیری

 


دیگر اشعار : مریم وزیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/10/7 ساعت : 11:41 عصر

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بعد از تو دلم با دل کس یار نشد

بدست علیرضا بابایی در دسته علی توکلی تاریخ : 91/10/7 ساعت : 11:25 عصر

 

بعــد از تو دلـــم با دِلِ کــس یار نشد

 

بعد از تو دلم با دِلِ کس یار نشد

در دامِ کسی جز تو گرفتار نشد

 

هر بار به هر حادثه قلبم که شکست

گفتم شوم از خوابِ تو بیدار،نشد

 

یک عمر نَمُردم شبِ هجرانوُ گذشت

شاید که شود وصل تو تکرار نشد

 

رنجید دل از دست تو،گفتم که رَوَم

صدبار چنین گفتم وُ هربار نشد

 

صد شعر وُ غزل،عهد نوشتم که دگر

یادی نکنم از تو در اشعار نشد

 

چشمم به رهت ماندوُ غرورم نَشِکست

بغضی به گلو هست که سرشار نشد

 

هرصفحه ی دیوان که شود باز به فال

حافظ بنویسد که دگر بار نشد

 

تا در طلبت کم نگذارم ؛!به خدا

گشتم متوسّل که تو بگذار!نشد

 

رفتی تو به اغیار سپردی دلوُ من

بعد از تو دلم با دل کس یار نشد

 

علی توکلی

 


دیگر اشعار : علی توکلی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   16   17   18      >

محبوب کردن