سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 311 ، بازدید دیروز: 959 ، کل بازدیدها: 13282181


صفحه نخست      

می پرسی تو را دوست دارم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 00/5/14 ساعت : 8:56 صبح

می پرسی تو را دوست دارم؟

 

می پرسی تو را دوست دارم؟

حتی اگر بخواهم پاسخ تورا بدهم ، نمی توانم

مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد

که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه

و روشن بینت به من مینگری ، چه نشاطی

و لطفی دلم را فرا میگیرد؟

 

می پرسی تورا دوست دارم؟

مگر واقعا پاسخ این سوال را نمیدانی؟

مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟

مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمیدهد؟

 

مگر نمی بینی که چه سان

در آن لحظه که سراپا محو جمال توام

و گویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم

روح پریشانم چون کبوتری

در هوای پرواز ، بال و پر میزند؟

 

راستی آیا شکوه ی آمیخته با بیم و امید من

که در هر لحظه، هم میخواهم بر زبانش آورم

و هم سعی میکنم که از دل برانم

نرسد راز پنهانم را، به تو نمی گوید؟

 

زیبای من! چطور نمی بینی که سراپای من

از عشق من به تو حکایت می کند؟

همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند

به جز زبانم که خاموش است

 

زیرا دلم از دیر باز دریافته است

که با آن عشقی که من به تو دارم

تنها گفتن: دوستت دارم

مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد

 

ویتوریو آلفیری




دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وصال چیست جدایی کدام است

بدست علیرضا بابایی در دسته لطیف_هلمت تاریخ : 00/5/13 ساعت : 4:44 عصر

اگر قلبِ من  چشمان تو را نمی پرستید  اکنون "سبز" را چه کسی می فهمید؟!؟

 

اگر قلبِ من

چشمان تو را نمی پرستید

اکنون "سبز" را چه کسی می فهمید؟!؟

 

اگر از نرمیِ گوش هایت نمی نوشتم

اکنون گوشواره ها

از چه رو، از لاله ی گوش ها آویزان بودند؟!؟

 

اگر نامت را در زمین نمی کاشتم

آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می داشت؟!؟

 

اگر قلبم برای تو اشک نمی ریخت

زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟!؟

 

اگر دوستت نمی داشتم

کسی عشق را می شناخت؟!؟

 

اگر ما

اگر من و تو

یک دیگر را عاشق نبودیم

چه کس می فهمید

وصال چیست

جدایی کدام است ...

 

#لطیف_هلمت


دیگر اشعار : لطیف_هلمت
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

بدست علیرضا بابایی در دسته طاهره_داورى تاریخ : 00/5/12 ساعت : 9:34 صبح

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

 

کلافه خسته و تنها در این شبهاى تکرارى

از این پهلو به آن پهلو میان خواب و بیدارى

 

شب است و هجمه ى درد و مسکنهاى بى تاثیر

من و بى خوابى و تا صبح در گیر خود آزارى

 

نفس بى وقفه مى کوبد لگد بر سینه ى شعرم

و دارى قطره قطره از نگاهم تلخ مى بارى

 

چنان بر قاب افکار و خیالم نقش بستى که

براى لحظه اى دست از سر من برنمى دارى

 

به روى شانه مى ریزم برایت موج گیسو را

مبادا شانه هایم را به دست باد بسپارى

 

زمانى عاشقم بودى ، نفس بودم براى تو

چرا دیگر نمى خواهى بگویى دوستم دارى

 

نمى دانم به تاکید کدامین فصل بى مهرى

نهال عشق را در باغ دلتنگى نمى کارى

 

درون قبر خود هر شب ، میان برزخم شاید

بیایى و گلى روى مزار عشق بگذارى

 

نبودم ، نیستم هرگز گداى عشق اما تو

هزاران " دوستت دارم" به این عاشق بدهکارى

 

 

#طاهره_داورى


دیگر اشعار : طاهره_داورى
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من سال هاست گریه نکردم، شما چطور؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مجید_ترکابادی تاریخ : 00/5/11 ساعت : 4:16 عصر

من سال هاست گریه نکردم، شما چطور؟

 

هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟

من سال هاست گریه نکردم، شما چطور؟

 

من سال هاست عاشق چشمی نبوده ام

حالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور...

 

بگذشتم از غرورم و با چشم های خیس

ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطور...

 

وصفت کنم الهه ی پنهان میان شعر

شیطان بخوانمت؟ نه... فرشته؟ خدا چطور؟

 

این کوچه ها به غربتم اقرار می کنند

اینها که دیده اند به دیوارها چطور....

 

هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟

هی فکرمی کنم که چرا؟کِی؟کجا؟چطور؟

 

#مجید_ترکابادی


دیگر اشعار : مجید_ترکابادی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین!

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی_بهمنی تاریخ : 00/5/10 ساعت : 4:52 عصر

در مرز چشم های تو گیرم

 

طوریم نیست، خرد و خمیرم فقط همین! 

کم مانده است بی تو بمیرم

فقط همین !

 

از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

در مرز چشم های تو گیرم

فقط همین !

 

با دیدنت زبان دلم بند آمده‌ست

شاعر شدم که لال نمیرم

فقط همین! 

 

#محمدعلی_بهمنی


دیگر اشعار : محمدعلی_بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چشم تو را اگرچه خمار آفریدهاند

بدست علیرضا بابایی در دسته سعید_بیابانکی تاریخ : 00/5/9 ساعت : 5:0 عصر

چشم تو را اگرچه خمار آفریده‌اند

 

چشم تو را اگرچه خمار آفریده‌اند 

آمیزه‌ای ز شور و شرار آفریده‌اند

 

از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده‌اند، انار آفریده‌اند

 

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده‌اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

 

زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده‌اند

 

مانند تو که‌پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزارهزار آفریده‌اند

 

دستم نمی‌رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار، پشت حصار آفریده‌اند

 

این است نسبت تو و این روزگار یأس:

آیینه‌ای میان غبار آفریده‌اند

 

#سعید_بیابانکی


دیگر اشعار : سعید_بیابانکی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بغض سنگین گلویم را نمی فهمد کسی

بدست علیرضا بابایی در دسته سمیرا_غفاری تاریخ : 00/5/5 ساعت : 8:53 صبح

بغض سنگین گلویم را نمی فهمد کسی

 

بُغض  ِسنگین  ِگلویم را نمی فهمد کسی

تلخی  ِسِرّ  ِمَگویم را نمی فهمد کسی

 

حال  ِمن وقتی که بعد از سالها دلواپسی

می نشینی رو به رویم را نمی فهمد کسی

 

پشت این لبخندها تشخیص دردم ساده نیست

سر به زیرم ، های و هویم را نمی فهمد کسی

 

مثل یک زندانی ام ، از بند مهرت ناگزیر

جز  "رهایی" آرزویم را نمی فهمد کسی

 

صد گره بر روسری های پریشان من است

نغمه های تار مویم را نمی فهمد کسی

 

می شناسی شاعرت را ، خنده های تلخ را

جز تو هرگز خُلق و خویم را نمی فهمد کسی

 

#سمیرا_غفاری


دیگر اشعار : سمیرا_غفاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را

بدست علیرضا بابایی در دسته فرهاد_حامد تاریخ : 00/5/4 ساعت : 6:11 عصر

تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را

 

تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را 

ای کاش که با خود نبری پیرهنت را

 

شاعر شدنم حادثه ی خوب و خوشی بود 

باید که ببوید دهن "من" دهنت را 

 

 "در حسرت گفتار" تـو" آواره ترینم"

 کوتاه نکن هیچ زمانی سخنت را 

 

ما عاشق و معشوق ترین زوج زمینیم 

بسپار به "من" دغدغه ی ما و منت را 

 

از مرز شب خستگی ام بگذر و هرگز

از ذهن خودت دور نگردان وطنت را

 

تا مرگ در آغوش هم آرام بگیریم

از یاد ببر فکر و خیال کفنت را

 

"تـو" پاک ترین مریم تاریخ زمینی 

تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را

 

#فرهاد_حامد


دیگر اشعار : فرهاد_حامد
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد

بدست علیرضا بابایی در دسته غلامرضا_طریقی تاریخ : 00/5/3 ساعت : 9:23 صبح

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد

 

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد

دعای یک لب مستم که مستجاب نشد

 

من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد

به شکل اشک درآمد ولی گلاب نشد

 

نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای

که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد

 

پیمبری که به شوق رسالتی ابدی

درون غار فنا گشت و انتخاب نشد 

 

نه من که بال هزاران چو من به خون غلطید

ولی بنای قفس در جهان خراب نشد

 

هزار پرتو نور از هزار سو نیزه

به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد

 

به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد

صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد 

 

#غلامرضا_طریقی


دیگر اشعار : غلامرضا_طریقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اِسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد_سلمانی تاریخ : 00/4/31 ساعت : 6:35 عصر

من هم شب بیداریِ خود را گذراندم ...!

 

اِسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم

اندوهِ خودم را به خیابان نکشاندم

 

بعد از تو در  ِ خانه‌ی خود را نگشودم

بعد از تو کسی را به کنارم ننشاندم

 

از پشت همین پنجره‌ی رو به تماشا

سمتی نخرامیدم و چشمی نچراندم

 

برداشتم از گوشه‌ی رف، کهنه کتابی

هی خواندم وُ هی خواندم وُ هی خواندم وُ خواندم

 

درگیر سفرنامه مجنون شدم اما

خود را به سرا پرده‌ی لیلی نرساندم

 

خواندم شب تنهاشده‌ای را و دلم سوخت

از پلکِ تَرَم هرچه که خواب است پراندم

 

رفتی و به شهری که دلت خواست رسیدی

من هم شب بیداریِ خود را گذراندم ...!

 

 #محمد_سلمانی 


دیگر اشعار : محمد_سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن