بازدید امروز: 562 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095839


صفحه نخست      

غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد_رشیدی_پور تاریخ : 100/4/29 ساعت : 9:31 صبح

غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی  اگر پیدا کنم همقد تنهاییم، آغوشی

 

غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی

اگر پیدا کنم همقد تنهاییم، آغوشی

 

که ام؟ در وعده گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی

میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی

 

چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا

که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی

 

من از صدها تَرَک در پای بست خانه، آگاهم

دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی

 

به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می گردی

به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می کوشی

 

فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی

دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی

 

#سجاد_رشیدی_پور


دیگر اشعار : سجاد_رشیدی_پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر_معاذی تاریخ : 100/4/28 ساعت : 5:54 عصر

از تو سکوت مانده و از من صدای تو  چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

 

از تو سکوت مانده و از من صدای تو

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

 

حرفی که خالی‌ام کند از سال‌ها سکوت

حسی که باز پر کندم از هوای تو

 

این روزها عجیب دلم تنگ رفتن است

تا صبح راه می‌روم و پا به پای تو...

 

در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌کنم

بیدار می‌کنند مرا دست‌های تو

 

هی شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم

حس می‌کنم کنارمی و آه... جای تو...

 

این شعر را رها کن و نشنیده‌ام بگیر

بگذار در سکوت بمیرم برای تو...

 

#اصغر_معاذی


دیگر اشعار : اصغر_معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

لبت را دیدم و دیدم که ساغر راست می گوید

بدست علیرضا بابایی در دسته ستار_روهنده تاریخ : 100/4/28 ساعت : 10:18 صبح

لبت را دیدم و دیدم که ساغر راست می گوید

 

لبت را دیدم و دیدم که ساغر راست می گوید

تنت را دیدم و گفتم صنوبر راست می گوید

 

گل پیراهنت را هرکه بو کرده ست می داند

هل و آویشن و نعناع و شبدر راست می گوید

 

هوای خانه را گیسوی خیست می کند خوشبو

گلاب و مشک و عود و عطر و عنبرراست می گوید

 

چه تندیس قشنگی‌ می شود وقتی که می خندی

صدف،الماس ، مروارید و مرمر راست می گوید

 

نیازی نیست انگشت ظریفت را به انگشتر

عقیق و یشم و یاقوت و در و زر راست می گوید

 

میان غنچه های باغ صحبت برسراین است

که باد از بوی آن زلف معطر راست می‌گوید

 

دل و دین بردی از مردم ولی از ترس رسوایی

مسلمان می کند حاشا و کافر راست می گوید

 

#ستار_روهنده


دیگر اشعار : ستار_روهنده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خوبم ... بهترم یعنی

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی_فرجی تاریخ : 100/4/27 ساعت : 8:21 عصر

شستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم  اذان گفتند و من کاری نکردم کافرم یعنی؟؟؟

 

نم باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تورا ابری ست در چشم ترم یعنی

 

سرم داغ است یک کوره تب ام انگار خورشیدم

فقط یک ریز می گردد جهان دور سرم یعنی

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستیم نابود شد، بال و پرم یعنی

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم کافرم یعنی؟؟؟

 

تن تو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی

 

نشستم چای خوردم شعر گفتم شاملو خواندم

اگر منظورت اینها بود ... خوبم ... بهترم یعنی...

 

 

#مهدی_فرجی


دیگر اشعار : مهدی_فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عاشقانه دوستت دارم نمی دانم چرا؟

بدست علیرضا بابایی در دسته قاسم_پهلوان تاریخ : 100/4/27 ساعت : 10:19 صبح

عاشقانه دوستت دارم نمی دانم چرا؟

 

باز انگاری سَرِ کارم، نمی دانم چرا؟ 

بی تو احساس بدی دارم، نمی دانم چرا؟

 

گاه پرسه می زنم درکوچه باغ شعر تو

توی خواب انگار بیدارم، نمی دانم چرا؟

 

گاه مثل جمعه ها بدجور می گیرد دلمم

بغض های زیر آوارم، نمی دانم چرا؟

 

می دهد واژه به واژه بوی نم این روزها

جوهر کمرنگ خودکارم، نمی دانم چرا؟

 

گاه گاهی فکر اینم از تو در یک روز سرد

بی محابا دست بردارم، نمی دانم چرا؟

 

بازهم با آن همه نامهربانی نازنین

عاشقانه دوستت دارم نمی دانم چرا؟

 

#قاسم_پهلوان


دیگر اشعار : قاسم_پهلوان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گفته بودی عاشقم هستی، پریشانی چرا؟!

بدست علیرضا بابایی در دسته فاطمه_کوهستانی تاریخ : 100/4/26 ساعت : 9:33 صبح

گفته بودی عاشقم هستی، پریشانی چرا؟!

 

گفته بودی عاشقم هستی، پریشانی چرا؟!

وقت دیدارت مرا از خویش میرانی، چرا؟

 

می نویسی از غم دوری چه دلتنگی، ولی

لحظه دیدارمان تلخ و گریزانی چرا؟

 

در دلم غوغای پروازی به پا کردی،ببین

آمدم با دست پر، اینگونه حیرانی چرا؟

 

گاه پیشم می کشی، گاهی مرا پس میزنی

برگ ریزانی، خزانی، سست پیمانی چرا؟

 

پایکوبی کرده ام با هر نوای ساز تو

بی مروت رحم کن، ناکوک میخوانی چرا؟

 

شمع بودم مثل پروانه نشستی در برم

سرد گشتم تا نسوزی، باز مهمانی چرا؟

 

می روم از دیده ات، از دل تو بیرون کن مرا

کاش میگفتی بمان،دیدار پنهانی چرا؟

 

#فاطمه_کوهستانی


دیگر اشعار : فاطمه_کوهستانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

که بود؟ شهره ی عالم به سست پیمانی

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد_سامانی تاریخ : 100/4/24 ساعت : 12:1 عصر

که بود؟ شهره‌ی عالم به سست پیمانی

 

که بود؟ شهره‌ی عالم به سست پیمانی

وفا نکرد و دریغ از کمی پشیمانی

 

چه گفت؟ گفت فراق تو بر من آسان است

وداع کرد و نمی‌یابمش به آسانی

 

چه برد؟ تاب مرا برد تاب گیسویش

چه بود جرم تو؟ سرگشتگی، پریشانی

 

چه کرد؟ عشقِ مرا کفر خواند و خونم ریخت

چه حکمتی‌ست در این شیوه‌ی مسلمانی؟

 

چه از تو خواست؟ غزل‌های بی رقیب مرا

کجاست؟ نزد رقیبان پی غزل‌خوانی 

 

چرا به عشقِ چنین ظالمی دچار شدی؟

تو نیز عاشق اویی خودت نمی‌دانی ...! 

 

#سجاد_سامانی


دیگر اشعار : سجاد_سامانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از من کسی دلداده تر پیدا نخواهی کرد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدحسن‌_جمشیدی تاریخ : 100/4/23 ساعت : 5:28 عصر

از من کسی دل‌داده‌تر پیدا نخواهی کرد

از من کسی دل‌داده‌تر پیدا نخواهی کرد

می‌دانم اما با دل ما تا نخواهی کرد

 

مهتاب من ، تنهایی مرداب را دریاب! 

این برکه دل‌مرده را دریا نخواهی کرد؟ 

 

بین من و تو هرچه باشد راز خواهد ماند 

ای عشق! می‌دانم مرا رسوا نخواهی کرد

 

ای دل! چرا لاف جدایی می‌زنی وقتی 

یک روز را بی فکر او، فردا نخواهی کرد 

 

گفتی به جای عشق حرفی تازه باید زد 

با این بهانه مشت ما را وا نخواهی کرد

 

پایان تلخ، از ما فقط تکرار می‌سازد

با این جدایی قصه را زیبا نخواهی کرد 

 

#محمدحسن‌_جمشیدی


دیگر اشعار : محمدحسن‌_جمشیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بوسید سرم را که بگوید نگران بود

بدست علیرضا بابایی در دسته نرگس_بهارلویی تاریخ : 100/4/23 ساعت : 12:30 عصر

بوسید سرم را که بگوید نگران بود

 

بوسید سرم را که بگوید نگران بود

دنبال کسی بود که خود غافل از آن بود

 

دل بود و گرفتار وفایی که به سر نیست

من بودم و یاری که دلش با دگران بود

 

هرشب جگرم سوخت از این عشق خیالی

این سیل جگرسوز که از دیده روان بود

 

من ساکن کوی توام و از تو چه دورم !

میسوزم از این عشق که در برزخ جان بود

 

هرچند بگویم که تو را دوست ندارم

چیزی که عیان است چه حاجت به بیان بود

 

نرگس_بهارلویی


دیگر اشعار : نرگس_بهارلویی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آن که میگفت دلش وسعت دریا دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته امید_صباغ_نو تاریخ : 100/4/22 ساعت : 6:34 عصر

آن که می‌گفت دلش وسعت دریا دارد  گوشه‌ای دنج برای منِ تنها دارد؟

 

آن که می‌گفت دلش وسعت دریا دارد

گوشه‌ای دنج برای منِ تنها دارد؟

 

بی‌جهت در پی توجیه گناهش هستید

یوسف این بار خودش میل زلیخا دارد!

 

چشم‌هایت به خدا حرف ندارند، ولی

هر نگاهت سی و دو حرفِ الفبا دارد

 

آن که امروز به دست آوَرَد احساس تو را

چه نیازی به غمِ روز مبادا دارد؟

 

عاقبت در تب آغوش تو گم خواهم شد

دل به دریا زدنِ رود، تماشا دارد

 

#امید_صباغ_نو


دیگر اشعار : امید_صباغ_نو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن