سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 532 ، بازدید دیروز: 947 ، کل بازدیدها: 13095809


صفحه نخست      

چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 100/2/21 ساعت : 11:58 صبح

 

 

چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی؟

برِ دشمنان نشستی، دلِ دوستان شکستی

 

سرِ شانه را شکستم به بهانه‌ی تطاول  

که به حلقه‌حلقه زلفت نکند درازدستی

 

ز تو خواهشِ غرامت نکند تنی که کشتی  

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

 

کسی از خرابه‌ی دل نگرفته باج هرگز  

تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

 

به قلمروی محبت درِ خانه‌ای نرفتی  

که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

 

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم  

ز غرور ناز گفتی: که مگر هنوز هستی؟

 

ز طوافِ کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی  

به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

 

تو که ترکِ سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی؟  

تو که نقدِ جان ندادی ز غمش چگونه رستی؟

 

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش

  که بدین مقامِ عالی نرسی مگر ز پستی

 

مگر از دهانِ ساقی مددی رسد وگرنه  

کس از این شرابِ باقی نرسد به هیچ مستی

 

مگر از عذار سر زد خطِ آن پسر فروغی  

که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی

 

#فروغی_بسطامی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آخرش درد دلم کور و کرم خواخد کرد

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 99/1/24 ساعت : 1:41 صبح

آخرش درد دلم کور و کَرَم خواهد کرد

اشک آغشته به خون،خون جگرم خواهد کرد

 

چشم در چشم، صدایت، نفست، آغوشت

فکر این حادثه ها، در به دَرَم خواهد کرد

 

یاد تو در دل من مثل همان خمره ی می

هرچه می کهنه شود،مست ترم خواهد کرد

 

اگر این فاصله ها کم نشود می دانم

تبِ گیرایِ غمت، جان به سرم خواهد کرد

 

آنقَدَر مست توام بی خبر از دنیایم

آخرش مرگ فقط با خبرم خواهد کرد

 

جلال_جاوند


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هرچند حیا میکند از بوسه ی ما دوست

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 98/9/18 ساعت : 4:56 عصر

هرچند حیا می‌کند از بوسه ی ما دوست

دلتنگی ما بیشتر از دلهره اوست

 

الفت چه طلسمی است که باطل‌شدنی نیست

اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

 

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم

زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

 

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی

تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

 

از کوشش بیهوده خود دست کشیدم

در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست

 

#فاضل_نظری 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نه از خندیدنم خندان نه از رنجیدنم غمگین

بدست علیرضا بابایی در دسته مجید_ترکابادی تاریخ : 98/5/30 ساعت : 7:33 عصر

 خدا عمرت دهد، آهسته این را گفت و ترکم کرد !  نفهمیدم که با حرفش دعایم کرد یا نفرین ؟

 

نه از خندیدنم خندان نه از رنجیدنم غمگین 

مرا نادیده می‌گیرد چه دردی بیشتر از این؟

 

 خدا عمرت دهد، آهسته این را گفت و ترکم کرد !

نفهمیدم که با حرفش دعایم کرد یا نفرین ؟

 

گمان کن روی آتش چند خرمن پنبه بگذارند 

نشد بر داغ عشقش حرف‌های دیگران تسکین

 

تو ای دنیا چه مکر تازه‌ای در چنته‌ات داری؟ 

فریبت را نخواهم خورد بدسیمای خوش تزئین !

 

نفهمیدم چه‌ها دیدم، نمی‌دانم چه خواهم دید 

تمام زندگی خواب است! خوابی مبهم و سنگین

 

#مجید_ترکابادی


دیگر اشعار : مجید_ترکابادی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شادم که با شکایت تلخی که داشتم

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد_سامانی تاریخ : 98/5/10 ساعت : 9:3 عصر

شادم که با شکایت تلخی که داشتم   در باغ عشق، دانه نفرت نکاشتم

 

شادم که با شکایت تلخی که داشتم 

در باغ عشق، دانه نفرت نکاشتم 

 

بیگانگان اگرچه به من زخم میزنند  

اما رفیق، از تو توقع نداشتم ...

 

نگذاشتی سری بگذارم به شانه‌ات  

ای کاش میگذشتی و سر میگذاشتم ...

 

شکر خدا که موجب خوشنامی من است  

نامت که بر کتیبه قلبم نگاشتم

 

ای شعر تازه، اینهمه تکرار را ببخش ! 

بی روی دوست، ذوق چنانی نداشتم

 

سجاد_سامانی


دیگر اشعار : سجاد_سامانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد_شیخی تاریخ : 97/10/16 ساعت : 6:5 عصر

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش

 

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش

مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

 

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس

‎انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

 

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام

‎گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

 

‎رفت اما یادگاری بین ما جامانده است

‎حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

 

‎هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان

‎لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

 

 محمد_شیخی


دیگر اشعار : محمد_شیخی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یا خودت با من بمان یا خاطراتت را ببر

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 97/10/13 ساعت : 9:43 صبح

یا خودت با من بمان یا خاطراتت را ببر   زیستن با دشنه ای در سینه ، آبم می کند ...

 

نیستی ..لالایی ِ حسرت خرابم می کند 

آتش تنهایی و غربت کبابم می کند 

 

گاه می گویم که شاید این همه غم حکمت است

یا که خوشبختی به زودی انتخابم می کند 

 

سینه ی خود را اگر بشکافم و مضمون دهم 

دوستی شاعر نما فورا کتابم می کند 

 

حال من بدتر نباشد ،از تو بهتر نیستم

مادرم با زحمت صد قرص خوابم می کند 

 

صبر تنها مرهم دلهای نارو خورده است

رفتی و کم کم زمان دارد مجابم می کند 

 

یا خودت با من بمان یا خاطراتت را ببر 

زیستن با دشنه ای در سینه ، آبم می کند ...

 

رهی_کاوه


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با من به خنده گفت که باری هنوز هم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 97/10/12 ساعت : 6:35 عصر

با من به خنده گفت که باری هنوز هم؟  گریان جواب دادمش، آری هنوز هم

 

با من به خنده گفت که باری هنوز هم؟ 

گریان جواب دادمش، آری هنوز هم 

 

آری اگر تو نام من از یاد برده‌ای 

از دل نرفته یاد تو، باری، هنوز هم 

 

شوق هزار غنچه نشکفته با من است 

تا بشکفد به باغ بهاری، هنوز هم 

 

سر می‌نهم به بالش حسرت، در این امید 

تا سر نهم به دامن یاری، هنوز هم 

 

زآن آتشی که عشق تو در جان من فکند 

مانده است شعله‌وار شراری، هنوز هم 

 

عادل! صبور باش که در این جهان کسی 

یک گل نچیده بی‌غم خاری هنوز هم 

 

#حداد_عادل


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آغاز کن تمام خودت را برای من

بدست علیرضا بابایی در دسته مهشید_دلگشایی تاریخ : 97/10/7 ساعت : 4:12 عصر

آغاز کن تمام خودت را برای من

 

آغاز کن تمام خودت را برای من 

پایان بده به غربت بی انتهای من 

 

سرکش ترین سروده ی شبهای شعر باش 

فانوس شو به تیرگی از ابتدای من 

 

با من بیا به هر چه که باید به پا کنی 

دستم بگیر و پا نکش از ماجرای من 

 

یکبار هم تصور این را نکرده ام 

کی میرسی به شهر سکوت صدای من 

 

کی میرسی به بغض گلوی ترانه ها 

کی میرسی به سردی حال و هوای من 

 

وقتی که باز هم گره ای کور میشوم 

ای کاش وا کنی گره از ساق پای من 

 

ذهنم ولی به رفتنت عادت نکرده است 

بویت هنوز میرسد از قصه های من 

 

#مهشید_دلگشایی


دیگر اشعار : مهشید_دلگشایی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلگیرم از تقدیر و دستم بند جایی نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین_زحمتکش تاریخ : 97/10/3 ساعت : 9:43 صبح

دلگیرم از تقدیر و دستم بند جایی نیست

 

دلگیرم از تقدیر و دستم بند جایی نیست

لعنت به آغازی که آن را انتهایی نیست

 

سقراطم و شاگردهایم دشمنم هستند

این درد را جز شوکران نوشی دوایی نیست

 

دست گدایی پیش هرکس بردم، الا او

ما را قنوتی هست، اما "ربنایی" نیست

 

دنیا بجز غربت چه دارد؟ هیچ بعد از هیچ

در دوستانت هم بگردی آشنایی نیست

 

چشم تماشای شکوهت را ندارد دهر

آن روز کفش‌ات میدهد دنیا که پایی نیست

 

نجار پیری هستم و این آخر عمری

حالا که محتاج عصا هستم... عصایی نیست

 

#حسین_زحمتکش


دیگر اشعار : حسین_زحمتکش
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن