بدست علیرضا بابایی
در دسته فاطمه سادات بحرینی
تاریخ : 93/2/28
ساعت : 9:34 صبح
نیا، من نیستم چون خارج از آمار این شهرم
هنوز آن قوی سنگی آخر بلوار این شهرم
نه بیمارم، نه رنجورم، فقط یک گوشه افتادم
که سنگی از بقایای پُر از آوار این شهرم
نیا اینجا، دعا کردم، که تا جان در بدن دارم
نبینی من گدای کوچه و بازار این شهرم
ندیدی دوستت دارم؟ ندیدی بی تو میمیرم؟
ندیدی من اسیر مردم بیمار این شهرم؟
«تمدن»باغ وحش خوش خط وخالیست،میدانی؟
شکار مارهای زهری و کفتار این شهرم
عزیزم، من مسلمانم، تو هم شاید نمی دانی
که رودرروی مشتی مشرک و کفار این شهرم
به دست میزبانم بسته شد پاهای من تا دید
گریزان از مه و آب و هوای تار این شهرم
نه در دارد که بگریزم، نه سقفی و نه دیواری
چه حیران از نبوغ خفته ی معمار این شهرم
مسافر، جاده ای بگشا، خطر اینجا کمین کرده
نمی داند کسی، من آخرین اخطار این شهرم
به هرجا میروی عشقم، نگاهی هم به اینجا کن
ببر با خود مرا، من دائمن سربار این شهرم
چه آسان پرپرم اینجا، به دست هرکس و ناکس
که تنها بوته ی زیبا ولی بی خار این شهرم
چه باید کرد قسمت را؟ نیا دیگر به دنبالم
بگردی نیستم، من خارج از آمار این شهرم
فاطمه سادات بحرینی
دیگر اشعار :
فاطمه سادات بحرینی
نویسنده :