سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 94 ، بازدید دیروز: 455 ، کل بازدیدها: 13200035


صفحه نخست      

به هم بزن شکر و آب و آبلیمو را

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/7/8 ساعت : 9:15 صبح

 به هم بزن شکر و آب و آبلیمو را

 

 به هم بزن شکر و آب و آبلیمو را

بیا به رقص در آر آن همه النگو را 

 

مگر که وابکنی اشتهای عصر مرا

بیار سفره ی نان و پنیر و گردو را 

 

در این غروب مساعد بیا که گپ بزنیم

بریز در یقه ات عطر ناب لیمو را 

 

کلیپس واکن و هُرّی بریز برشانه

شب مذاب ، طلای سیاه گیسو را 

 

بیا و فرض کن اصلاَ تو برکه ای آرام

بیا و در بغل خود خیال کن قو را 

 

چرا دروغ ؟ پلنگم - گرسنه - ریحانه!

بیا که بو بکشم در تن تو آهو را 

رضا علی اکبری


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد صفری اعظم تاریخ : 94/7/7 ساعت : 12:56 عصر

رفیق

 

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دست هایت را خودت "ها"کن اگر یخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نیست

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

.

سجاد صفری اعظم


دیگر اشعار : سجاد صفری اعظم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو را آن گونه میخواهم که باغی باغبانش را

بدست علیرضا بابایی در دسته علی سلیمانی تاریخ : 94/7/7 ساعت : 12:18 عصر

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

 

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که

نمی‌دانم زمانش را، نمی‌یابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر

که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی‌ ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد موج بردارد

تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت

اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

.

علی سلیمانی


دیگر اشعار : علی سلیمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

درد من را بگذارید به شیدایی خویش...!

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/7/7 ساعت : 11:3 صبح


درد من را بگذارید به شیدایی خویش
ساغرم را بگذارید به اغوایی خویش

چه هراسی ست مرا درد دمادم بدهند؟
خو گرفته به غمم صرف شکیبایی خویش

عشق فرموده که رسوای جهانی بشوم
حال من را بسپارید به رسوایی خویش

همچو فواره که در اوج بیفتد ز غرور
در سقوطم ز نفس های تماشایی خویش

من همان خشت فرو ریخته از زلزله ام
که دگر نیست در اندیشه ی برپایی خویش

بعد مرگم بنویسید که عهدش نشکست
تا ابد ماند وفادار به تنهایی خویش


"مرتضی(اشکان)درویشی"

دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی...!

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/7/5 ساعت : 1:5 عصر



پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی
چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی

سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید
از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی

من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه
خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی

زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند
که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی

غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود
جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی

چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت
که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"

نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست
تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی

اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند
یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی

"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"

              


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را

بدست علیرضا بابایی در دسته مصطفی مهیمنی تاریخ : 94/7/1 ساعت : 10:17 صبح

می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را

 

می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را

هر اتّفاق تازه و دور از فراق را


امروز در پیاله ی رنگین کمان بریز

باران نوبهاری این اشتیاق را


با چشم خود به قهوه ی تلخم شکر بریز

روشن کن از شرار محبّت اجاق را


ای روشنای سبزه و مهتاب، می شود

خاموش کرد با تو چراغ نفاق را


جاری شو ای صلابت هفت آسمان عشق

بشکن غرور بی سبب باتلاق را


تا از خیال عشق گذشت این «قصیده»ها

عطر «غزل» گرفت هوای اتاق را


ای ساده تر ز حادثه ی «دوست داشتن    »

می جویم از نگاه تو هر اتّفاق را


 

مصطفی مهیمنی


دیگر اشعار : مصطفی مهیمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شکسته - بسته بگویم سلام ریحانه

بدست علیرضا بابایی در دسته رضا علی اکبری تاریخ : 94/7/1 ساعت : 10:8 صبح

شکسته - بسته بگویم سلام ریحانه

شکسته - بسته بگویم سلام ریحانه

سلام ای غزل ناتمام ریحانه

 

ستاره بودی و دستان بخت من کوتاه 

نچیدمت اگر از پشت بام ریحانه

 

حلال هر چه غزل نوش کرده ای از من

اگر چه چشم تو  کردم حرام ریحانه

 

تو مثل دختر  نارنجی ای ترنج ترین

به روی شانه ی باغ « قوام » ریحانه

 

هنوز نام تو را جار می زنم در باد

شکوه نام شما بادوام ریحانه

 

بخوان دوباره بخوان تا که مبتلام کنی

قسم به " عشق - علیه السلام " ریحانه

 

تو مثل دختر نارنجی ای ترنج ترین

شکفته ای تو به باغ قوام ریحانه

 

 

رضا علی اکبری


دیگر اشعار : رضا علی اکبری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی

بدست علیرضا بابایی در دسته سید حجت بحرالعلوم تاریخ : 94/6/31 ساعت : 12:5 عصر

گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی

گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی

ماه را روز و شب چارده حیران نکنی


تو مگر قول ندادی ندهی مو به نسیم

دل عشاق به یک زلزله ویران نکنی


نذر کردی که نبندی بغل پنجره تا

شهر ویران مرا قمصر کاشان نکنی


مادر از بچگیم داد مرا بیم نزاع

رو برو کودک ما با صف مژگان نکنی


ای گران ناز چگونه دل تو می آید

مشتری آمده نازت کمی ارزان نکنی


هوس سیب نکن فصل انار است انار

پی این میوه مرا راهی لبنان نکنی


تو اگر در بلد کفر به مسجد بروی

این محال است که یک شهر مسلمان نکنی


با همان خنده ی داغت به خدا گرم شدم

خانه ی گرم مرا باز زمستان نکنی


چون ز یک قصه شدآغاز به خودم میگویم

تا تو باشی هوس خواندن رمان نکنی    . ..

 

 

سید حجت بحرالعلوم


دیگر اشعار : سید حجت بحرالعلوم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش

بدست علیرضا بابایی در دسته فرزاد نظافتی تاریخ : 94/6/29 ساعت : 10:29 صبح

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش

 

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش  

قهوه ات را مَرد ،امشب با کمی سم سر بکش

.

بی تفاوت رد شو از مردم، میان دفترت

سنگ باش و گوش احساسات خود را کَر بکش

.

گوشه ای دور از هیاهوهای شهر لعنتی

پُک بزن سیگار خود را،زجر هم کمتر بکش!

.

عشق یعنی یک دروغ محض، نوعی درد سخت

دست از این کذب درد آور، از این باور بکش

.

دست از این زندگی، از این بلای سهم گین

از جنایت های این دنیای زجر آور بکش

.

نیست جای لحظه ای تردید،چشمت را ببند

قهوه ات را مَرد امشب با کمی سم سر بکش

.

 

فرزاد نظافتی


دیگر اشعار : فرزاد نظافتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سعید مهدوی تاریخ : 94/6/22 ساعت : 4:24 عصر

 

لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟!

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟   !

 

فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که

جادوگری با چشم های روشنت کردی

 

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور

آواره ی دیوار چین دامنت کردی

 

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی

شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

 

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم

یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

 

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است

ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

 

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

 

 

 محمد سعید مهدوی


دیگر اشعار : محمد سعید مهدوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

محبوب کردن