سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 1413 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13097495


صفحه نخست      

پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

بدست در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 93/2/15 ساعت : 12:19 عصر

 

پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست

پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست


همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان

مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!


مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر

فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست


در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون

در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست


دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه

معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست


کاظم بهمنی


دیگر اشعار : کاظم بهمنی

خیال خام پلنگ من،به سوی ماه جهیدن بود...

بدست در دسته حسین منزوی تاریخ : 93/2/15 ساعت : 12:9 عصر


خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

"حسین منزوی"


دیگر اشعار : حسین منزوی

هم چو پروانه که با شمع مقابل شده است

بدست در دسته یاسر قنبرلو تاریخ : 93/2/15 ساعت : 12:2 عصر

 

سوره ی اشک که از چشم تو نازل شده است

هم چو پروانه که با شمع مقابل شده است

بارها سوخته است این دل اگر دل شده است


ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا

اتشِ عشقِ تو بت قهرِ تو کامل شده است


بی نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری

سوره ی اشک که از چشم تو نازل شده است


شک ندارم که به معراج مرا خواهند بُرد

ان نمازم که به لبخند تو...باطل شده است


از کرامات تو بودست اگر میبینم

سائلی یک شبه حلال مسائل شده است


ورنه در مزرعه ی عشق،پس از عمری رنج

رسم این است ندانیم چه حاصل شده است...


یاسر قنبرلو


دیگر اشعار : یاسر قنبرلو

جسم را از چنگ پیراهن گرفتی... خوب شد

بدست در دسته محمد شریف تاریخ : 93/2/15 ساعت : 11:52 صبح

جسم را از چنگ پیراهن گرفتی... خوب شد

روح تنهای مرا از تن گرفتی... خوب شد


داشتم نابود میکردم وجودِ خویش را

مهربانانه مرا از من گرفتی... خوب شد


مرغ عشقی بس بلاتکلیف بودم تا مرا

با یکی دو دانه ی ارزن گرفتی... خوب شد


بی قراری های من پیش همه محکوم بود

جرم تشویقِ مرا گردن گرفتی... خوب شد


روزِ روشن بین صدها چشم،صید خویش را

با دلیل محکم و روشن گرفتی... خوب شد


جسم من مثل غباری گم شده بیمار بود

تا سرم را گرم بر دامن گرفتی... خوب شد


تا به استعمار زاهد در نیاید قلب من

میهنم را زود از دشمن گرفتی... خوب شد


محمد شریف


دیگر اشعار : محمد شریف

بی وفایی پیش چشم این اهالی خوب نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته ابوالقاسم خورشیدی تاریخ : 93/2/15 ساعت : 10:6 صبح

کوزه

 

بی وفایی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم، این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچه ها ویران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت: شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی تو مشغول تمام خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کوزه ای هستم که با درد ترک خو کرده ام

جا به جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون رمیدن های آهو نازهایت جالب است

دشتِ چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حالِ من و این کوچه و این باغِ گل

از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست


ابوالقاسم خورشیدی


دیگر اشعار : ابوالقاسم خورشیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بماند بین مــا این رازها بینی و بین الله!

بدست در دسته سیدحمیدرضا برقعی تاریخ : 93/2/14 ساعت : 10:7 عصر

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه
بماند بین مــا این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کـــــردم از نگاه تـــو نمی دانـم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تــــــو فقـط مانند آن لحظه است
همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کـاخ عزیزی در می آوردم 
اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود
چنان تحریــــــم تنبـــــاکو برای ناصرالدین شاه


دیگر اشعار : سیدحمیدرضا برقعی

بنشین فقط یکبار با من، پای شعرم

بدست علیرضا بابایی در دسته پوریا بیگی تاریخ : 93/2/14 ساعت : 5:32 عصر

بچه آهوی بی خانه

 

بنشین فقط یکبار با من، پای شعرم

با اینکه می لرزاندت سرمای شعرم

 

اینجا دما بیشینه اش هم زیر صفر است

باید که خورشیدی شوی بالای شعرم

 

در دست هایم لانه کن آهوی کوچک

در قلب من، در فکر من، هرجای شعرم

 

دنیا همین مجموعه ی محدود ما نیست

خط می خورد روزی شب از فردای شعرم

 

افکار منفی ذهنمان را خط خطی کرد

تا غم کشد سرپنجه بر سیمای شعرم

 

بیهوده یکسال از غزل درگیر تب بود

حیف از مضامینی که شد منهای شعرم

 

حالا که در قاموس ما دوری گناه است

با یک غزل برگرد فاطیمای شعرم

 

پوریا بیگی

 


دیگر اشعار : پوریا بیگی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم همیشه پر است از زمانه ی تلخ

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان نصری تاریخ : 93/2/14 ساعت : 10:3 صبح

کبوتر تنها

 

دلم همیشه پر است از زمانه ی تلخ

که لحظه لحظه می دهدم یک نشانه ی تلخ

 

دلم همیشه پر است از غمی که می آید

شبیه بغض گلوگیر، در بهانه ی تلخ

 

تب و تباهی و حس قریب تنهایی

عجب ضیافت شومی در این شبانه ی تلخ“

 

چقدر حس بدی است حس تنهایی”

دوباره زمزمه ی زیر لب، ترانه ی تلخ

 

کبوتری که جدا مانده از جفتش

چگونه پر بزند رو به آشیانه ی تلخ؟

 

قلم به دست من هر شب به گریه می گوید:

چرا دوباره شروعِ شعرِ عاشقانه ی تلخ؟

 

تمام قصه همین بود: اینکه تو بروی

ومن به انتظار تو خیره، به بی کرانه ی تلخ

 

احسان نصری
با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر

دیگر اشعار : احسان نصری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تاریکم ای یلدا، مهتاب میخواهم

بدست در دسته افشین یداللهی تاریخ : 93/2/13 ساعت : 9:21 عصر

http://nightnama.ir/gallery/include/file/149.jpg
تاریکم ای یلدا، مهتاب میخواهم
لب تشنه ام ای اشک، سیلاب میخواهم

در حسرت موجم، باران کفافم نیست
درمان درد من باران نم نم نیست

پس تشنه میمانم، غرق پریشانی
تا آسمان ها را بر من بگریانی

چشم من از وقتی با عشق تو تر شد
آیین من اینبار آیینه ای تر شد

پیدا شو ای مرحم بر زخم پنهانم
تا صبح دیدارت بیدار میمانم

افشین یداللهی


 


دیگر اشعار : افشین یداللهی

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

بدست علیرضا بابایی در دسته جواد کلیدری تاریخ : 93/2/13 ساعت : 7:54 عصر

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

 

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟

 

حسی برای تازه شدن نیست در دلم

از آسمان ساکت شعرم برو کنار

 

از دست های خشک تو آبی نمی چکد

بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبار

***

باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد

اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ

 

« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال

پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟

 

دیگر کسی به باغ توجه نمی کند

وقتی نداده میوه به جز نیش های خار

 

با مردم همان طرف شهر باش و بس

بُغضی گرفته راه گلو را به اختیار

 

دارد بهار می گذرد با گلوی خشک

چشمان من قرار ندارند از قرار.

 

جواد کلیدری


دیگر اشعار : جواد کلیدری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

محبوب کردن