بدست علیرضا بابایی
در دسته فاطمه سادات بحرینی
تاریخ : 93/1/26
ساعت : 10:55 صبح
نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن
میروم تا گم شوم در انتظار خویشتن
انزوا شد آخرین راهم، تو میدانی چرا
چون گرفتی عشق را در انحصار خویشتن
چشم خود دیگر مچرخان در پی چشمان من
گم شدم در تاریِ گرد و غبار خویشتن
من خودم را ترک خواهم کرد،باور میکنی؟
له شدم ازبس شدم عمری سوار خویشتن
نیست لای بقچه ام جز نان خشکی سوخته
خود خبر دارم که از دار و ندار خویشتن
گر خدا یاری کند حتی نفس را زودتر
ترک خواهم کرد من، تحت فشار خویشتن
پشت هر آئینه ای نقاش چشمان تو هست
من چه زیبا میشوم در استتار خویشتن
مدتی غرق سکوتی تلخ، اما زنده ام
گرچه میمیرم به دست انفجار خویشتن
خسته ام از بی زبانی، لال ماندن تا کجا؟
رازها دارم درون کوله بار خویشتن
یخ زدم در بارش این برف و کولاک زمان
از زمستانی که دارم در بهار خویشتن
در درونم زهر میریزد، کسی باور نکرد
وای میسوزد تنم از نیش مار خویشتن
آن قَدَر جا میگذارم خویش را در ایستگاه
تا تو برگردانی ام سمت قطار خویشتن
فاطمه سادات بحرینی
دیگر اشعار :
فاطمه سادات بحرینی
نویسنده :