سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 1401 ، بازدید دیروز: 805 ، کل بازدیدها: 13097483


صفحه نخست      

عشق اگر عشق بشود ...

بدست در دسته تاریخ : 93/2/24 ساعت : 10:9 عصر

عشق

غرور باید مچاله شود
بمیرد اصلا !
پایِ دل دادگی که در میان باشد
باید سراپا تمنا شوی
عشق شوی
دیر می شود گاهی دیر !
به خود می آیی که دو زانو نشسته ای
رفتنش را تماشا می کنی
و به زمین و زمان ناسزا می گویی !
نه جانم !
نه خدا کاره ای بوده
نه زمین
نه روزگار
همه کاره ی داستان تو بودی
که - من - بودنت را زمین نگذاشتنی
که نخواستی - ما - شوی !
عشق اگر عشق بشود
پایش برسد
جان هم باید در راهش داد
چه برسد غرور
که مفت هم نمی ارزد...

 

یه بنده خدا :)

 

 


دیگر اشعار :

کماکان تکیه بر تأویل برخی فال ھا سخت است...

بدست در دسته مجتبی صادقی تاریخ : 93/2/24 ساعت : 9:0 عصر


کماکان تکیه بر تأویل برخی فال ھا سخت است

نتیجه گیری از کف بینی رمال ھا سخت است

 

کسی می آید از آن دورھا -اسفار می گوید-

ولی فائق شدن بر لشکر دجال ھا سخت است

 

تو دیدی سادہ ایم و آسمان را بارمان کردی

تحمل کردن این بار بر حمال ھا سخت است

 

"در این جا چار زندان است" شاید بیشتر حتا

عبور از میله ھای نحس با این بال ھا سخت است

 

-بدون شرح- لب می بندم از چیزی که می بینم

که ھجی کردن دنیا برای لال ھا سخت است.

 

من از سگ-دو زدن ھا خسته ام، ای مرگ می بینی!

به دست آوردن نان حلال این سال ھا سخت است.

 

"مجتبی صادقی"


دیگر اشعار : مجتبی صادقی

دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت...

بدست در دسته نجمه زارع تاریخ : 93/2/24 ساعت : 6:0 عصر

 

دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت

ببند پنجره‌ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی‌خیال گذشت

درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره‌ی تو... لحظه‌ای که لال گذشت

چه ساعتی‌ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه‌ها که از دل تو با همین سؤال گذشت...

گذشت و رفت و به تو فکر می‌کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت

"نجمه زارع"

دیگر اشعار : نجمه زارع


سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی

فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن

 

زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب!

شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن

 

بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت

دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن!

 

گرچه خو کرده ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری

گاه و بی گاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن

 

شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد

ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن!

 

"امید صباغ نو"



دیگر اشعار : امید صباغ نو

یک جفت دمپایی طوسی کرده پایش...

بدست در دسته پوریا بیگی تاریخ : 93/2/24 ساعت : 9:59 صبح




یک جفت دمپایی طوسی کرده پایش
یک صبح دیگر عهد بسته با خدایش


یک جعبه بر دوشش گرفته مثل یک مرد
دارد تسلی می دهد بر غصه هایش


این کوچه ها را می شناسد چون کف دست
هی یادگاری می نویسد هر کجایش


رد می شود از بین ماشین های رنگی
با گام های محکم اما بی صدایش


آن سمت میدان، پشت دکه، روی سکو
قانع به کنجی، نیست جز این ادعایش


وقت اذان، یک بقچه نان، چشمان ابری
بوی اجابت می دهد حالا دعایش


آینده ای روشن رقم می خورد ای کاش
با دست های کوچک اما خودکفایش


کم کم به پایان می رسد یک روز دیگر
یک قصه از آغاز خود تا انتهایش


گم می شود در لابه لای این تجمع
شاید کسی هرگز نبیند رد پایش

 

"پوریا بیگی"

..............................................................

سپاس فراوان از "الهه" بابت حسن انتخابش در پیشنهاد این قطعه هنری


دیگر اشعار : پوریا بیگی

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

بدست علیرضا بابایی در دسته وحید حیاتلو تاریخ : 93/2/24 ساعت : 9:5 صبح

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

 

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

زندگی بعد از تو همچون کندن جان سخت شد

 

نه نبود  آنقدرها هم سخت ،  روز رفتنت

تا که باد آمد و مویت شد پریشان، سخت شد

 

کاش آن لحظه به من اصلا نمی دادی جواب

تا صدایت کردم و گفتی به من "جان..!" ، سخت شد

 

می شود در زیر باران کندن دل سخت تر

این وداع ما دو چندان زیر باران سخت شد

 

با حضورت زندگی در پیش چشمم ساده بود

دیدی آخر زندگی بی تو چه آسان سخت شد

 

 هی قسم دادی مرا باید فراموشت کنم

کار من وقتی قسم خوردم به قرآن سخت شد

 

سهل می پنداشتم من هفت خوان عشق را

بخت بد عشق شما در اولین خوان سخت شد

 

وحید حیاتلو


با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر

 


دیگر اشعار : وحید حیاتلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

بدست علیرضا بابایی در دسته هاله جعفری تاریخ : 93/2/24 ساعت : 8:24 صبح

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

 

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

دوباره سهم من از بودنت نبودن هاست

 

نمی رسد به نگاه تو بخت کوتاهم

نمی رسد به خدایت بگو چرا آهم

 

بریده قلب تو از من، ندارمت، دوری

همیشه ابری و سردی، همیشه مغروری

 

بگو ! بگو که کی زده اینگونه سد به دلت

که دست خسته و سردم نمی رسد به دلت

 

بگو چه آمده بر من که گیج و بی خبرم

چه شد به قول و قرارت؟ چه آمده به سرم؟

 

چه شد به عشق غریبه تو باور آوردی؟

چه بی مقدمه سر از دلش در آوردی

 

بگو چه دیدی از عشقش؟ بگو چه اش سر بود؟

بگو که جلد دلت مثل این کبوتر بود؟

 

شبیه حرمت عشقم شکسته بال و پرم

پس از تو درد دلم را بگو کجا ببرم؟

 

پس از تو عین سکوتم، چو مرده ای سردم

برو که من به نبودِ تو باور آوردم

 

برو که از تو گذشتم ! پریدم از بامت

نمی رسم به تو هرگز، شبیه پیغامت

 

هاله جعفری


با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر


دیگر اشعار : هاله جعفری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود...

بدست در دسته محمد سلمانی تاریخ : 93/2/23 ساعت : 10:5 صبح

 

آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود

عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود


«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»

سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود


یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها

با یک نفر شبیه خودش در جدال بود


تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست

این حرف هـــا  همیشه  برایش  ســـوال  بــــود


از  میــــوه ی  درخت  اساطیــــری  پـــدر

سیبی رسیده بود به دستش که کال بود


از ما زبان توبه گشودن بعید نیست

از او مرا ببخش شنیدن محــال بود


در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت

حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود


بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم

این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود

 

"محمد سلمانی"


دیگر اشعار : محمد سلمانی

خانه ی قلبم خراب از یکّه تازی های توست...

بدست در دسته فاضل نظری تاریخ : 93/2/22 ساعت : 7:0 عصر

 

خانه ی قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشق بازی کن که وقت عشق بازی های توست


چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست


تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست


قصّه ی شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هر چه هست ای عشق از افسانه سازی های توست


میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش، شب مهمان نوازی های توست

 

"فاضل نظری"


دیگر اشعار : فاضل نظری

نشسته بود پسر، روی جعبه اش با واکس...

بدست در دسته پوریا میررکنی تاریخ : 93/2/22 ساعت : 2:26 عصر

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس

غریب بود ،  کسی  را  نداشت  الا واکس


نشسته بـــود و سکوت از نگــاه او می‌ریخت

و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»


درست اول پائیــــز ،  هفت  سالش  بـــود

و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...


غـــروب بود ،  و  مرد  از  خدا  نمی‌فهمید

و می‌زد آن پسرک کفش سردِ او را واکس


(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش

نماز محضـی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)


بـرای  خنده  لگد  زد  به  زیـــر  قوطــی ،  بعد

صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکُس»


چقدر  روی  زمیــن  خنده‌دار  می‌چرخد!»

(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس


پرید تــوی ِخیــابان ، پسر  بــــه دنبــالش

صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس


یواش قِل  زد  و  رد  شد ، کنــــــار جدول ماند

و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...


غروب بود ،  و دنیـــا هنــــوز مــی‌چرخید

و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس


و  کارخانه  بـــه کارش  ادامه می‌داد و

هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...


کسـی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت

و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس


صدای باد ،  خیابان ،  و جعبــــه‌ای پاره

نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس . . . 

 

"پوریا میررکنی"


دیگر اشعار : پوریا میررکنی
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

محبوب کردن